تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

یک نگاه پسندیده

  

 مهناز عظیمی 

 

بحث درباره ی فیلم «یک حبه قند» میرکریمی زیاد شده است، در مجلات و رسانه های مختلف  

تعریف  و تمجید بسیار از آن کرده اند و البته مخالفت های زیادی هم در قبال ش صورت گرفته  

است. خود فیلمساز از فیلمش خیلی راضی ست و انشالله که این رضایت منجر به غره شدن او  

نشود و طبیعتا عاملی نباشد برای پس رفت  از این مسیر خوب و سیر صعودی که در کارنامه ی  

کاریش داشته است.

صحبت از هر جای فیلم بکنیم بحث تکرار مکررات است، آنقدر که در این مدت از فیلم گفته اند و ما هم شنیده ایم، تصمیم داشتم این اواخر اصلا چیزی درباره ی این فیلم ننویسم و لذت دیدنش را با نوشتن نقادانه و نظرات شخصی و محدودم نیالایم. نه اینکه بخواهم بگویم «یک حبه قند» چیزی فرای این حرف هاست خیر، که لذت دیدن آن برایم تجربه ای ارزشمند بوده که همین تجربه را نمی خواستم تکه پرکاله اش کنم.

مع الوصف موظف به نوشتن شدم و این یادداشت را به توضیح تنها بخشی از آنچه شخصا به عنوان یک مخاطب از اثر فهمیده و دریافت کرده ام محدود می کنم و باقی را به عهده ی صاحب نظران و مخاطبان فیلم می گذارم چرا که معتقدم فیلم «یک حبه قند» از منظر های بسیاری قابل تامل است و جای بحث و بررسی بسیار دارد .

 به باور من می توان کل فیلم را در خدمت نگاه کاراکتر اصلی قصه یعنی دختر فیلم "پسندیده" فرض کرد و حتی این شلوغی، گنگی و مقطعی بودن روایت با نوع نگاه و ذهنیت او تعریف می شود . اگر فیلم های گذشته ی میرکریمی را به یاد آوریم به شخصیت های کم حرف و مستاصلی بر می خوریم که در مسیر زندگی خود دچار سردرگمی بودند. سید حسن « زیر نور ماه»، دکتر عالم «خیلی دور خیلی نزدیک» ، طاهره ی «به همین ساده گی» و حالا پسندیده در « یک حبه قند»  خصوصا که در این شخصیت یک معصومیت دلفریب با آن از خود بیگانگی تلخ و همیشه گی کاراکترهای  میرکریمی همراه شده و اینبار آن معصومیت دارد ناخواسته این تلخی را پنهان می کند.

نگاه پسندیده از بعد شروع تیتراژ مات نقطه ایست نامعلوم، زبان  انگلیسی روی نوار آموزشی مدام تکرار می شود، پسندیده قرار است آن را فرا بگیرد. اما سوال اینجاست که آیا می خواهد آنرا فرا بگیرد یا خیر؟ این سردی و بی روحی اش در پس آن لبخند تصنعی نشان از همان شخصیت آشنای فیلم های میرکریمی ست که بین هویت و واقعیتش مستاصل مانده، بین خواستن و شدن! و چون "زن" است این استیصال در عشق اش تجلی کرده، عشقی که همه ی زندگی یک زن را شامل می شود و به همه ی ابعاد آن معنی می دهد. اگر "پسندیده" یک مرد بود قطعا همه چیز فرق می کرد ، مثل « زیر نور ماه» که برای تفهیم آن استیصال، پای دین وسط کشیده شد و در «خیلی دور خیلی نزدیک» فلسفه ی وجود خدا . اما درباره ی یک زن بحث شناخت شخصیت او  و فلسفه و تعریف او از زندگی ست و  میرکریمی دیگر آنقدر تجربه دارد که به چنین شناخت مترقی برسد و  اینطور ظریف و دقیق آن را در بافت فیلمش بگنجاند.  

 این  ذهن آشفته ی پسندیده است که شلوغی و  پراکنده گی روایت  و حتی گنگی نوع گفتمان ها را  تحت تاثیر قرار داده . اگر دیالوگ ها (با لهجه ی یزدی) فیلم را یک جاهایی مخاطب نمی فهمد، شاید برای این است که فهمیدنش برای پسندیده مهم نیست! آن حرف های خاله زنکی زن هایی که برای خواهر کوچک شان در شور و شوق فراهم کردن بساط عروسی اند و از این حیرانی او چیزی نمی دانند چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ تنها جاهایی مهم است که احساس پسندیده به سمتش کشیده می شود. یک جایی در حمام در حال خشک کردن خانم بزرگ، گوش پسندیده تیز می شود به حرف های مرضیه  خواهر بزرگ ترش که از "قاسم" می گوید، پسر خوانده ی دایی بزرگی که ظاهرا دل بسته ی پسندیده بوده  اما هیچ گاه پا پیش نگذاشته و دلیلش را هم هیچ کس نمی داند! همین نگاه  مات و بی روح پسندیده کافی ست که بفهمی چه فاجعه ای در حال رخ دادن است. شاید همین باشد که دایی بزرگ_ پدر خوانده ی قاسم_ تنها مخالف این وصلت است ، همان که با بی میلی و از سر  عادت از ابتدای فیلم دارد "قند" می شکند و در نهایت با حبه ای از آن خودش را خفه می کند و همه ی شیرینی این شادمانی تصنعی را به کام باقی زهر می کند. رفتار "دایی" در اینجا خبر از دل آشفته ی عروسی می دهد که گویی در شوک مرگ احساسات خودش حیران مانده و همین او را با خود و اطراف خودش بیگانه کرده است مظلومیتش آن خصلت کلیشه وار یک دختر شهرستانی نیست، واکنشی رفتاری ست از فرود آوردن سر تسلیم در برابر جبر تقدیری که برای خود پذیرفته است،  اینجا برای درک حال درونی او نیاز به شخصیتی مکمل است کسی مثل "دایی" که انگار خاکستر زیر آتشی ست که اگرچه با یخ تسلیم و رضای پسندیده خاموش شده اما به هر حال هنوز عاصی ست و  ناراحت است و بغض دارد  و  به زور پای مجلس عقد می نشیند و تنها به اصرار خواهرش دهن شیرین می کند و عصبانی ست و سر عناد دارد با خانواده ی داماد ، نه برای فرنگ بودن داماد که اساسا به خاطر آنکه می داند محبتی در دل نسبت به او نیست و  این وصلت تنها از روی مصلحت و عقل است.

 

  چیدن سیب از درخت ، حین تاب خوردن پسندیده همراه با آن آهنگ والس غربی  به زعم من  رقص پر شرم و حیای پسندیده است حین چیدن میوه ی تلخ ممنوع. چون  به خاطر همان منطق و مصلحت دارد  از خودش و خواسته ی قلبی خودش دل می کند و هبوط می کند.  اینکه می گویم از خود بیگانگی یعنی بیگانه بودن با حقیقت خود، که اگر کسی به اصل و خواست خود آگاه باشد حتی رفتن و دل کندنش هم اساسا چیز بدی نیست.

 می بینیم که هر نشانه ی غربی در این خانه ی سنتی  یزدی آن قدرها هم بد نیست ،حتی در آن فضای شلوغ گاهی باعث شادی  ادم ها می شود : برقی که رفته  می آید، موبایلی که آهنگ شاد "مبارک باد" می خواند. تلویزیون ال سی دی که مسابقه ی مفرح فوتبال پخش می کند.  درست است که فیلم بر علیه آنها حرفی نمی زند اما همه ی دردش در یافتن «ریشه ی» خود است . حکایت همان باجناقی ست که خاکِ زیر زمین را می کند تا نسخه ی خطی پیدا کند برای فروختن! و چه تلاشی هم می کند و دو سه باری تا خطر مرگ هم پیش می رود اما ته ش به "ریشه" ی درخت می رسد. شاید همین می شود که  اواخر فیلم، وقتی برای در آوردن مادر از شوک مرگ برادرش، نوحه می خواند "صدایش خوب است و به دل می نشیند."

 و در نهایت تصمیم پسندیده برای عزاداری و صبر کردن ش تا چهلم دایی را نمی شود پاسخ منفی به رفتنش قلمداد کرد ، به هیچ وجه. که صرفا رسیدن به یک آگاهی ست و شاید همین آگاهی ست  که او را شبانه از خواب بیدار می کند و یک یک آن چراغ های چشم زننده را خاموش می کند تا صفا و آرامش آن شب کویری بیشتر درک شود و او را به سمت رادیوی قراضه ای می کشاند که نشانی از یاد و خاطره ی  دایی ست (هم او که حکم دل را داشت) و حالا "قاسم" چه خوب تعمیرش کرده و  با اینکه دوباره در سکوت خانه را ترک کرده و انگار برای همیشه رفته اما  نوای عاشقانه اش چه زیبا از آن رادیوی قراضه شنیده می شود.

مرثیه ای برای یک رویا

 

 

 

 

سینمانگار: مهناز عظیمی: 70 سال پیش "تنسی ویلیامز" بر اساس زندگی شخصی خودش نمایشنامه ای نوشت که برای او شهرت بی نظیری به ارمغان آورد. این قصه هنوز گیرایی خود را نزد مخاطبانش حفظ کرده  و علت اصلی آن تضاد عجیبی است که بین طرز فکر و اندیشه ی شخصیت ها با  حقیقت تلخی که زندگی شان را در برگرفته وجود دارد. تضادی که گویی از ازل بین تخیل انسان و واقعیت پیرامونش وجود داشته و همواره با آن دست و پنجه نرم کرده است.

"تنسی ویلیامز" در سنت لوئیس در منطقه ای نسبتا پایین و حقیقتا در یکی از همان آپارتمان های کندو عسلی که در ابتدای نمایشنامه ی «باغ وحش شیشه ای» توصیف می کند روزگار گذرانده است. همواره با مادر خوش خیالش در جدال بوده است. او هم مانند کاراکتر پسر نمایشنامه اش مجبور بوده در یک کارخانه ی کفش سازی کار کند در حالی که همیشه آرزو داشته نویسنده شود. خواهرش "رز" مبتلا به بیماری بوده و در انزوا و رنج و اندوه فراوان به سر می برده است. ویلیامز هم مانند شخصیت پسر نمایشنامه مدام آرزوی فرار از آن زندگی نکیت بار را در سر می پرورانده  اما فکر مادر و خواهر بیمارش مانع بزرگی برای فرارش بوده است و او حقیقتا روزی مردی را به خاطر خواهرش به خانه می آورد.

بهرام توکلی با علم بر اینکه قصه ی این نمایشنامه تا چه اندازه می تواند به زندگی خانواده گی در جامعه ی امروز ما نزدیک باشد در «اینجا بدون من» اقتباسی به شدت بومی شده از این نمایشنامه را به تصویر می کشد.

از همان تیتراژ ابتدای فیلم که نماهایی از قسمت های مختلف خانه  به تصویر کشیده می شود و نیز ساده گی و شسته رفته بودن میزانسن ها در فیلم، روح تئاتری روایت به خوبی به مخاطب القا می شود. توکلی در اقتباس ش همواره از عناصر متنی و بینامتنی برای القای منبع الهام فیلمش استفاده کرده است. "احسان" کاراکتر پسر خانواده که صابر ابر به خوبی از عهده ی نقش آن بر آمده در طول فیلم مدام در حال دیدن فیلم های «گربه ای روی شیروانی داغ» یا «اتوبوسی به نام هوس» است که آن فیلم ها نیز اقتباسی از نمایشنامه های مختلف ویلیامز بوده اند. لحن دیالوگ گویی صابر ابر در طول فیلم بدون آنکه توی ذوق بزند کاملا تئاتری ست. فاطمه معتمد آریا بهترین انتخاب برای بازی کاراکتر مادر است. او همانطور که به زیبایی آماندای نمایشنامه ی ویلیامز را به تصویر کشیده ویژه گی های یک مادر دلسوز ایرانی را نیز به خوبی القا می کند.

بهرام توکلی دو سوم زمان فیلمش را به روایت عین به عین نمایشنامه ی «باغ وحش شیشه ای» اختصاص داده. اما آنچه مهم و مسئله ی اصلی این فیلم به حساب می آید یک سوم پایانی آن است که توکلی خود مولف آن است و همین در روایتش تحولی عجیب  می آفریند و از قضا مشکل اصلی موافقین و مخالفین این فیلم هم درست از همین جا آغاز می شود. 

 

ادامه مطلب را در سایت سینمانگار بخوانید. 

دارابی، بهترین کاراکتر زن در تاریخ سینمای ایران !

  

     

 

سینمانگار: مهناز عظیمی: از همان اول هم می شد حدس زد که ترکیب رامبد جوان و پیمان قاسم خانی در یک اثر سینمایی کمدی چیز خوبی از آب در خواهد آمد. دلیلش را عرض می کنم.

سال پیش از میان سیل عظیم کمدی های به اصطلاح سخیفی که مدت هاست گریبان سینمایمان را گرفته دو فیلم درست و حسابی اکران شد که به نوعی دست پرورده ی این دو هنرمند به حساب می آمد: «پسر آدم دختر حوا» به کارگردانی رامبد جوان و «سن پترزبورگ» به نویسنده گی پیمان قاسم خانی. این دو فیلم که هر دو در آن به ایفای نقش نیز پرداختند خیلی ها را امیدوار کرد، آن هم به سینمایی که چندان با ژانر کمدی مانوس نیست و لااقل در طول این سی و اندی سال پس از انقلاب جز چند نمونه استثنا، هیچ فیلم کمدی درخشانی به خود ندیده است.

رامبد جوان در همین چند نمونه تجربه ی سینمایی خود به عنوان کارگردان خیلی ها را متقاعد کرده که قوانین ژانر کمدی را می شناسد، او پیش از این در بازی خود از گونه ای تیپ شخصیتی کمیک بهره می جست که حالا همان ها را به بازیگران فیلمش منتقل می کند. اگر در «پسر آدم دختر حوا» حامد کمیلی بدلی از کاراکترهای پیشین جوان را در برابر دوربین او خلق کرد اینبار در فیلم تازه ی او یک زن به اسم "بیتا دارابی" قرار است کاراکتری با آن خصوصیات آشنا باشد و روایت بی نقصی از فیلمنامه را در برابر دوربین او به اجرا بگذارد. آن هم بازیگری چون "ویشکا آسایش" که با بازی استثنایی خود همه را شوکه می کند. ما با یک اثر کمدی حساب شده مواجه ایم، با فیلمنامه ای دقیق و شوخی های موثر چه در موقعیت (تمامی موقعیت ها و برخوردهای جبلی با دارابی در مدرسه) چه در کلام (بحث جبلی درباره ی وضعیت قراردادی و رسمی شدن در ماشین دارابی) و چه در میزانسن (صبحی جبلی وارد مدرسه می شود و بچه ها در ادامه ی حرکات ورزشی آغوششان را به روی او باز می کنند!). فیلمی که داستانی سرراست دارد، برای خنداندن لوده گی نمی کند، در کنایه هایش از درست ترین و به جا ترین موقعیت ها و لحظات استفاده می کند، به جای به زور خنداندن مخاطب با خلق عناصری فانتزی و البته نه تو ذوق زن سعی می کند بدیع و بکر و تازه باشد.

همه ی این ها به کنار، خوب بودن این فیلم آنجا جلوه می کند که به عنوان یک تماشاگر زن به تماشای آن بنشینیم و با کاراکتر "دارابی" ارتباط برقرار کنیم. مبالغه نیست اگر بگویم به زعم نگارنده او یکی از بهترین کارکترهای زن خلق شده در سینمای ایران است. حقیقتی که سالها سینما ازآن محروم بوده. نمایش یک تیپ خوب و دلچسب از یک "زن" که سوژه اصلی قصه شده بی آنکه بخواهد به زور خودش را در دل قصه جا دهد. یک زن زشت و زمخت و غیر قابل تحمل به عوض یک دنیا کاراکتر فرشته صفت و فرشته خوی زن در سالهای طولانی سینما، که اگر اینبار زیبایی و متانت و وجاهت عرفی ندارد لااقل استقلال فردی دارد. نه تیپ نفرین شده ی اغواگر است، نه مادر است، نه همسر و نه معشوقه. که "خودش " است، می تواند به جای مظلومیت ها و معصومیت های غیر قابل تحمل هم جنس های سینمایی اش در همین جایگاه ساده ی اجتماعی آنقدر خصوصیات خوب و بد داشته باشد که ذهن مخاطبش را به کار بگیرد و توجه را به سمت شخصیت منحصر به فردش جلب کند و مگر یک کاراکتر دراماتیک از سینما و مخاطبانش چه می خواهد غیر از "توجه" و "دیده شدن"؟

ادامه مطلب  را در سایت سینما نگار بخوانید.

 

فقط برای آن‌هایی که شب عید بی‌دلیل غمگین‌اند

 

بهاریه ای برای سایت ادم برفی ها: 

 

 

 

 

این نوشته را تنها برای آنهایی می نویسم که شب عید ها مثل من بی دلیل غمگین اند. نمی دانم شاید روزگارمان طوری شده که حتی نوروز هم برای خیلی هامان آنقدر ها که باید خوشایند نیست. برای من نوروز یادآور شادی های غیر قابل درک مادرم است. درست همان وقتی که نقاره می زنند و مادر به نیت رویاهای برآورده نشده اش قرآن باز می کند.

حالا خوب که فکر می کنم می بینم زندگی ام  شبیه صابر ابر در "اینجا بدون من" شده است.

این روزها درست مثل صابر ابر یک دفعه داغ می کنم و هوس می کنم بزنم به کوچه و خیابان و سر از اتوبوس  شهری درمی آورم و کله ام  را به شیشه ی یخ زده اش می چسبانم تا کمی از حرارتش بکاهم.

حافظه ام به کار می افتد و به یاد می آورم که مادرم همیشه  به نیمه ی لنگان زندگی من خوش بینانه نگاه کرده است. درست مثل  مادر این فیلم هر از گاهی هوس کرده قصه ای برای خیالات خودش سرهم کند. به این فکر نکرده که تا چه اندازه از ناتوانی هایم منزجرم، فکر نکرده که این تلاش های احمقانه نتیجه ای هزاران بار مخرب تر برایم داشته است . نخواسته بپذیرد و من از همین نپذیرفتن هایش و همین اندازه خیالات و امید های واهی اش بیزارم. دلم همیشه  خواسته مرد عمل باشم و روزی این نکبت حاصل از ناتوانی  را رها کنم و از دست همه شان فرار کنم.  

یادم می آید بزرگ ترین فرارهای زندگی ام پناه بردن به سینما بوده...من هم لنگه ی همین صابر ابر بی آنکه متوجه باشم دلم را به توهماتی بس عظیم تر از خیال پردازی های مادرم خوش کرده ام. مدت زمان لذت از این توهم اگر برای مادر به اندازه ی همه ی یک روز زندگی اش باشد برای من تنها چند ساعت است و همین می شود که خیال می کنم خیلی از او عاقل ترم، که خیلی منطقی تر و طبیعی تر و....

فقط خدا می داند که چند بار مثل همین صابر ابر درست در بدترین لحظات زندگی ام به سینما پناه برده ام و بعد وقتی می بینم که صد ها چشم دیگرهمچون  من، به ابر قهرمان های غمگین له شده زیر مشقات روزگاراین فیلم ها خیره شده اند و هر از گاهی قطره اشکی می ریزند و سری به نشانه ی تایید فرود می آورند خیالم راحت می شود که من "تنها" نیستم. همین حس جمعی این توهم است که مرا سر پا نگه می دارد ، همین تایید های نامحسوس، همدلی های نامتظاهرانه، صورت های گرفته که پس از روشنایی سالن تنها چند ثانیه از جلوی چشمانت می گذرند. بی آنکه تو را ببینند لرزش عضلات کوچک صورتشان تو و قهرمان های سرخورده ی  فیلم های تو را تایید می کند . همین تایید و همدلی آنها با من و فیلم های من است که حالم را بهتر می کند. که دقیقا مثل صابر ابر این فیلم یک دفعه بی دلیل متنبه می شوم، دلم برای تنهایی مادرم می سوزد، و مثل همیشه دوباره به خانه برمی گردم و برای تمام بدزبانی هایم_ حتی وقتی که او هم دارد تاییدم  می‌کند _ عذرخواهی می‌کنم. که قسم می‌خورم در کنارش می‌مانم، که حتی تا پای مرگ هم رهایش نمی‌کنم.

لطفا کنجکاو شوید!

 

 

 از همان زمان جشنواره و با دیدن نام محسن عبدالوهاب، نویسنده و کارگردان «لطفا مزاحم نشوید» کنجکاو شدم که ببینم اولین فیلم مستقل وی چه از آب در آمده است.

 

عبدالوهاب که پیش از این فعالیت خود را در عرصه ی تدوین و کارگردانی فیلم های مستند از سالهای دور آغاز کرده بود، به صورت مشترک با رخشان بنی اعتماد دو فیلم «گیلانه» و «خون بازی» را کارگردانی کرد که برای خون بازی موفق به دریافت سیمرغ بهترین فیلمنامه  و کارگردانی مشترک شد. آنچه از دو فیلم «گیلانه» و «خون بازی» به عنوان رد پایی از عبدالوهاب سراغ دارم همان نگاه مستندگونه در شیوه ی روایت داستانی آن هاست که در فیلم «خون بازی» حتی بیشتر از گیلانه خودنمایی می کرد_ روایتی نو و ضد کلیشه ای از یک دختر معتاد، نشان دادن یک زندگی نسبتا مرفه از او و تجسم مستند گونه ای از تلاش های پیگیرانه ی مادرش و در عین حال سختی ها و ناتوانی های دختر در مسیر ترک اعتیاد _که  بکر بودن نوع نگاه و شیوه ی تازه ی روایت عبدالوهاب را برای مخاطبش آشکار می کرد و این پیشینه ی خوبی شد برای مشتاق بودن ما در باب تماشای فیلم جدید او که مسلما اینبار بخش عظیمی از تجربه های چندین ساله ی عبدالوهاب را در خود خواهد داشت.

کلیت قصه و شیوه ی روایت اپیزودیک فیلم «لطفا مزاحم نشوید» آنقدر ساده و دلچسب است که گویی به خواندن یک کتاب با چندین داستان کوتاه نشسته باشی. البته با این تفاوت که در اینجا فاصله میان ادبیات و سینما به درستی رعایت شده، محض نمونه شنیده بودم که پیش از این در فیلمنامه ی اولیه عبدالوهاب با یک کاراکتر خاص این داستان ها را به هم مرتبط کرده بود _همان چیزی که عموما در ادبیات داستانی می بینیم_ ولی بعدا در بازنویسی مجدد آن را حذف کرده و اتفاقا چه خوب که این کار را کرد چرا که کسی مثله عبدالوهاب به خوبی از نقش دوربین در شیوه ی روایت منحصر به فرد رسانه ی سینما مطلع است و بنابراین خیلی راحت می تواند فیلمی بسازد که دوربین همچون یک شخصیت با نگاه چشم چرانانه و دقیقش وارد قصه ها شده و آنها را بی واسطه برای مخاطب خود بازگو کند. 

 

ادامه مطلب

از عروس تا سن پترزبورگ

  

 بهروز افخمی کارگردان موفقی ست که پیش از این با هوشمندی توانسته در دوره های زمانی خاص، فیلم هایی بسازد که نسبت به سایر فیلم های رایج زمانش، نامتعارف، سنت شکن و در عین حال مخاطب پسند باشد.

به عنوان نمونه به چند مورد اشاره می کنم:
در  سال 1369 فیلم «عروس» را(ملودرامی با دو بازیگر جوان و خوش سیما و فضای شیک و سانتی مانتالش) ساخت که برای مخاطب آن سالهای سینما که هنوز در حال و هوای فیلم های انقلابی و جنگی بود تازه گی داشت. مضمون جالب توجه آن و کاراکتری که از حال و هوای معنوی رایج فیلم های زمانه بیرون آمده بود و اینبار برای کسب ثروت و مادیات دست به هر کاری میزد علاوه بر استعداد بالقوه اش در جذب مخاطب به مزاج بسیاری از منتقدان و تحلیل گران سینمای آن سالها نیز خوش آمد و توجه و تحسین بسیاری شان را برانگیخت.

سال 1372 فیلم «روز فرشته» شکل تازه ای از گونه ی کمدی فانتزی را وارد سینمای پس از انقلاب کرد. بازی فوق العاده ی آقای بازیگر در این فیلم به همراه مضمون جالب ش در آن سالها_ درگیری آدم نیمه مرده ای در برزخ و کشمکش و تلاشش برای خلاصی از شر گناه و اتمام کارهای نیمه تمامش(همان چیزی که سالهای اخیر به عنوان کلیشه ی سریال های تلویزیونی مناسبتی می شناسیم)_اتفاقی که برای فیلم عروس رخ داد را بار دیگر تکرار کرد، پذیرش فیلم با آغوش باز هم از سوی تماشاگر عام وهم از سوی منتقدان سینما. 


سال 1377 فیلم «شوکران»، درام سیاهی که حتی به فیلم های مطرح شده به عنوان الگویش(پنجره جلال مقدم و جاذبه ی مهلک آدرین لاین) نیز شباهت چندانی نداشت. شخصیت محمود بصیرت آدمی که کم کم از زیر سنت بیرون آمده و سودای پیشرفت داشت، ظاهرا پایبند به زندگی خانواده گی ش بود اما با سفری دو روزه از شهرشستان به پایتخت خیلی راحت تعهداتش را فراموش می کند همچنین مطرح شدن بحث ممنوعه ی ارتباط مخفیانه و صیغه و ... و از همه مهمتر زن اغواگر فیلم با آن چهره ی معصوم و زیبای بازیگرش و در نهایت مرگ هولناکی که خاص سنت فیلم های نوآر آمریکایی ست(تخلف زن از قانون پدر سالار و مرگ بی چون و چرایش در پایان) همه ی اینها گواه از فیلمی بود که علاوه بر جذب مخاطب عام(به دلیل سوژه ی جذابش) توانایی ارضای مخاطب خاص سینما را به دلیل ساخت موفق گونه ای در سینمای بومی ایران پس از انقلاب را داشت.

با یادآوری کوتاهی از چند کار افخمی حال به سراغ فیلم جدیدش می رویم. با توجه به اینکه سابقه ی کاری این کاگردان موفق سینمای ایران خواه ناخواه سطح توقع ما را برای فیلم جدیدش بالا می برد.

«سن پطرزبورگ» فیلمی ست که در ژانر کمدی فانتزی ساخته شده است، بازیگر ستاره ی کمدی حداقل در نقش های اصلی ندارد و عمدتا توجه مخاطب را با نویسنده های نام آشنا(پیمان و مهراب قاسم خوانی) و کارگردانش جلب می کند. آخرین خبری که از میزان فروش این فیلم دارم فروش 14 میلیونی آن ظرف دو روز است که مدیر سینما پردیس اعلام کرده است.

اما از باب نگاه انتقادی روی فیلم، شخصا اعتقاد دارم که «سن پطرزبورگ» فیلم متوسطی ست، اگرچه در این بازار از تولید به مصرف کمدی های پوچ که صرفا برای گیشه ساخته می شوند و تازه در همان گیشه هم موفقیت چندانی به دست نمی آورند باز هم غنیمت است.
 

ادامه مطلب

چه قدر به خوشبختی حمید هامون حسادت می کنم

  

 

از هامون مهرجویی آنقدر حرف شنیده ایم و آنقدر حرف برای گفتن داریم که گاهی می مانیم از چه شروع کنیم و به کجا مطلبمان را ختم کنیم. فیلمی که شخصیتی به یاد ماندنی همچون حمید هامون دارد و قصه ی منحصر به فردی که به زیبایی روایت می شود و گاهی این روایت در تصویر چنان حل می شود که گمان می کنی به نقطه ی صفر در روایت رسیدی و تنها تصویر است که مخاطب را هدایت می کند و فلسفه ای که پشت آن نهفته است و این فیلم در سالهای آخر دهه ی شصت خبر از جهان بینی عمیق فیلمسازی می داد که پیش از آن هم با آثاری همچون "گاو"، "دایره ی مینا" و"اجاره نشین ها" سینمای آن سالهای ایران را چه از نظر مضمون و چه از نگاه فرم و ساختار سینمایی چندین پله بالا کشانده بود.

دنیایی که داریوش مهرجویی از حمید هامون روایت کرده بر خلاف ظاهرش به طرز باورنکردنی واقعی وقابل دسترس است. مردی اهل قلم و مطالعه و روشنفکر که همه ی تلاشش را کرده تا روزی به جایی برسد و کسی شود اما نتوانسته و در منجلاب توهمی که از خود ساخته فرو رفته. مشکلش بیشتر از آنکه با جامعه باشد با خودش است او بین سنت و مدرنیته گیر کرده، سنتی که تربیتش کرده و اصول مدرنیستی که با آن به بلوغ و رشد فکری رسیده. عاشق است و عشقش هم از قضا یک کپی بی استعداد تری از خودش است. اگر هامون قلمی زیبا دارد و کتاب می نویسد و کارش نوشتن است مهشید اساسا هیچ چیزش معلوم نیست، خودش هم نمی داند چه مرگش است. هر روز به یک هنری پناه می برد و هر روز از یک کاری خسته می شود و می برد و برای همین احساس ناتوانی، از هامون هم دل می کند، شاید برای اینکه هامون هم بخشی از دستاورد مدرنیستی او بوده که  محض انتقام از این هیچی نشدن، او را هم پس می زند.

ادامه مطلب ...

به پسر ادم دختر حوا کلی هم باید بالید.

  

 

 

فیلم رامبد جوان فیلم خوبی ست. در این واویلای بازار فیلم های گیشه ای و عامه پسند و شری که گریبان گیر همه مان شده و از بد روزگار همه شان هم قصد خنداندن ما را دارند و مثلا در حیطه ی کمدی ساخته می شوند می توانم بگویم فیلم جوان یک جور افتخار به حساب می آید و باید کلی هم به آن بالید. اگر چه سوژه تکراری ست و به قول دوست منتقدی از همان دقایق اول مشخص است که آخرش چه می شود، اما یادمان باشد که اصلا بحث ما چیز دیگری ست ، بحث سر فیلم کمدی است و در چنین فیلمی بیش از قصه روی سر و شکل و اتفاقات و موقعیت های کمدی و طنزش باید قضاوت شود.

فیلم رامبد جوان فیلم خوبی ست چون آنقدر خلاقیت داشته که بتواند یک ایده ی ساده را  به خوبی با مسائل روز جامعه هماهنگ کند ، در تک تک صحنه ها طنز موقعیت به جا و درست خلق کند و در ضمن حرف خودش را هم به طناز ترین شکل ممکن بزند. برای خنداندن لوده گی نکند، دلقک بازی نا به جا در نیاورد، حرف زشت و رکیک چاشنی دیالوگ هایش نکند،با فرهنگ مردم ، قومیت ها و حتی گاها لهجه ها و آیین ها شوخی نکند و مسخره بازی راه نیندازد. 

فیلم پسر آدم دختر حوا در حد و اندازه ی خودش از سبکی خاص و منحصر به کارگردانش پیروی می کند که همین خاصی و زیبایی آنرا دو چندان می کند. آنهایی که رامبد جوان را می شناسند و با کارهای او آشنا هستند می دانند که او چه به عنوان بازیگر و چه به عنوان کارگردان همیشه یک جور تقارن مختص به میزانسن های تئاتری را چاشنی کارهای خود می کند و در این فیلم این تقارن ها بیش از پیش مشهود است.در سکانس های داخلی حتی ایستادن بازیگر ها کنار هم، راه رفتن ها و موقعیت هاشان نسبت به هم از تقارن خاصی برخوردار است چیزی فراتر از کلیشه ای که در فیلم های کمدی اصولا  با آن سر و کار داریم. حداقل می توانم بگویم یک آدم کار بلد توانسته از آن درست استفاده کند، دقت کنید به سکانس ابتدای فیلم جایی که بنگاهی ها و مشتریانشان سر قیمت و اجاره با صاحب خانه چانه می زنند و فرم ایستادن فرهود و مینا در کنار هم و بعد واکنش همزمانشان نسبت به مشتری جدید. یا در سکانس بعدی که هر دو ماشین در کنار هم می رانند و وقایع دو موقعیت موازی سینمایی این جا در یک فضا و به صورت دو ماشین بغل هم نشان داده می شود و یک موقعیت ظریف و خنده دار برای تماشاگر ایجاد می کند. 

 

ادامه مطلب 

چه کسی ابی بمبست را گشت؟!

 

 

 

حسن فتحی کارگردان خوب سینما و تلویزیون را همه می شناسیم. پیش از این سریال های تلویزیونی چون "مدار صفر درجه، میوه ممنوعه  و اشک ها و لبخند ها" را از او دیده بودیم. او که با فیلم "ازدواج به سبک ایرانی" وارد عرصه ی سینما شد، مولفه های خاص سینمایی اش را در فیلم "پستچی سه بار در نمی زند" به حد قابل قبولی رساند و در آخرین ساخته ی خود "کیفر" دیگر به کمال آن رسیده است.کیفر فیلمی ست در ژانر تریلر_جنایی_نوآر که چه در ساختار و چه در روایت با به کار گیری عناصری بدیع و تازه بالقوه می تواند یک جور فیلم کالت (الگو) برای سینمای ما باشد.

روایت را می توان به سه بخش تقسیم کرد:

یکم: مردی به نام برزو دل آرا به خاطر قتل عمد جوانی محکوم به اعدام است، خانواده ی قاتل به رضایت  پدر و مادر مقتول امید دارند و برای همین در مراسم بزم و عروسی با ساز زدن و خواندن برای دیه ی او پول جمع می کنند . چیزی حدود ده دوازده دقیقه از فیلم می گذرد و مخاطب با فضای داستانی ساده و تا حدی کلیشه ای روبه روست اما نویسنده و کارگردان هوشمند فیلم، مجال خسته گی به تماشاگرش نمی دهد و با اولین کلیشه شکنی او را درگیر قصه ای متفاوت می کنند. سر بزنگاه وقتی سیامک(مصطفی زمانی) برادر برزو به همراه دوستش جمال فابریک(امیر جعفری) به بانک می روند تا  کل پول پس اندازشان برای دیه را  بگیرند ، چند کیف قاپ جلوی بانک پول  آنها را می دزدد و  در نتیجه با عدم رضایت خواهر مقتول ،برزو که تا این لحظه آزادی او علت روایت قصه بود به دار آویخته می شود.

دوم : روز ختم برزو وکیلش حکم جلب سیامک را به درخواست همسر برزو یعنی سپیده(مریلا زارعی) گرفته است. وقتی سیامک از همه جا بی خبر سر می رسد برادر های چاقو کش لمپن معاب سپیده به دنبالش می افتند و ما ظرف چند دقیقه با درام جانداری روبه رو می شویم که برادر از سوی خانواده به هم دستی با دزد ها محکوم می شود در حالی که بنا به گفته ی خودش وقتی برای تعقیب دزدها جلوی بانک سوار ماشینی می شود او را  بیهوش و به محل ناشناخته ای برده و بعد رها می کنند . گره افکنی های ضربتی و تو در توی این بخش از نکات قابل توجه فیلم است تا کم کم مخاطب را برای تماشای بخش سوم فیلم آماده کند.

سوم: سیامک که گویی ناخواسته در ماجرایی از پیش تعیین شده قرار گرفته، متوجه می شود که شاکیان پرونده ی برادرش بیشتر از یک خانواده(خانواده ی مقتول) بودند و کسانی وجود داشتند که پشت پرده خواهان مرگ و اعدام برزو بودند. او برای یافتن این افراد از سر نخ هایی که دیگران به او می دهند استفاده می کنند و در این بین زندگی کثیف گذشته ی برادرش برای او آشکار می شود. 

 

ادامه مطلب