تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

بهاریه ای برای سایت ادم برفی ها

 

 

این نوشته را تنها برای آن‌هایی می‌نویسم که شب عیدها مثل من بی‌دلیل غمگین‌اند. نمی‌دانم شاید روزگارمان طوری شده که حتی نوروز هم برای خیلی‌هامان آن‌قدرها که باید خوشایند نیست. برای من نوروز یادآور شادی‌های غیرقابل درک مادرم است. درست همان وقتی که نقاره می‌زنند و مادر به نیت رویاهای برآورده نشده‌اش قرآن باز می‌کند.

حالا خوب که فکر می‌کنم می‌بینم زندگی‌ام شبیه صابر ابر در این‌جا بدون من شده است.

این روزها درست مثل صابر ابر یک دفعه داغ می‌کنم و هوس می‌کنم بزنم به کوچه و خیابان و سر از اتوبوس شهری درمی‌آورم و کله‌ام را به شیشه‌ی یخ زده‌اش می‌چسبانم تا کمی از حرارتش بکاهم.

حافظه‌ام به کار می‌افتد و به یاد می‌آورم که مادرم همیشه به نیمه‌ی لنگان زندگی من خوش‌بینانه نگاه کرده است. درست مثل مادر این فیلم هر از گاهی هوس کرده قصه‌ای برای خیالات خودش سر هم کند. به این فکر نکرده که تا چه اندازه از ناتوانی‌هایم منزجرم، فکر نکرده که این تلاش‌های احمقانه نتیجه‌ای هزاران بار مخرب‌تر برایم داشته است. نخواسته بپذیرد و من از همین نپذیرفتن‌هایش و همین اندازه خیالات و امیدهای واهی‌اش بیزارم. دلم همیشه خواسته مرد عمل باشم و روزی این نکبت حاصل از ناتوانی را رها کنم و از دست همه‌شان

فرار کنم.

یادم می‌آید بزرگ‌ترین فرارهای زندگی‌ام پناه بردن به سینما بوده… من هم لنگه‌ی همین صابر ابر بی‌آن‌که متوجه باشم دلم را به توهماتی بس عظیم‌تر از خیال‌پردازی‌های مادرم خوش کرده ام. مدت زمان لذت از این توهم اگر برای مادر به اندازه‌ی همه‌ی یک روز زندگی‌اش باشد برای من تنها چند ساعت است و همین می‌شود که خیال می‌کنم خیلی از او عاقل‌ترم، که خیلی منطقی‌تر و طبیعی‌تر و… .

فقط خدا می‌داند که چند بار مثل همین صابر ابر درست در بدترین لحظات زندگی‌ام به سینما پناه برده‌ام و بعد وقتی می‌بینم که صدها چشم دیگر هم‌چون من، به ابر قهرمان‌های غمگین له شده زیر مشقات روزگار این فیلم‌ها خیره شده‌اند و هر از گاهی قطره اشکی می‌ریزند و سری به نشانه‌ی تایید فرود می‌آورند خیالم راحت می‌شود که من “تنها” نیستم. همین حس جمعی این توهم است که مرا سر پا نگه می‌دارد، همین تاییدهای نامحسوس، همدلی‌های نامتظاهرانه، صورت‌های گرفته که پس از روشنایی سالن تنها چند ثانیه از جلوی چشمانت می‌گذرند. بی‌آن‌که تو را ببینند لرزش عضلات کوچک صورت‌شان تو و قهرمان‌های سرخورده‌ی فیلم‌های تو را تایید می‌کند. همین تایید و همدلی آن‌ها با من و فیلم‌های من است که حالم را بهتر می‌کند. که دقیقا مثل صابر ابر این فیلم یک دفعه بی‌دلیل متنبه می‌شوم، دلم برای تنهایی مادرم می‌سوزد، و مثل همیشه دوباره به خانه برمی‌گردم و برای تمام بدزبانی‌هایم _ حتی وقتی که او هم دارد تاییدم می‌کند _ عذرخواهی می‌کنم. که قسم می‌خورم در کنارش می‌مانم، که حتی تا پای مرگ هم رهایش نمی‌کنم. 

 

لینک مطلب مربوط به بهار ۱۳۹۰