این نوشته را تنها برای آنهایی مینویسم که شب عیدها مثل من بیدلیل غمگیناند. نمیدانم شاید روزگارمان طوری شده که حتی نوروز هم برای خیلیهامان آنقدرها که باید خوشایند نیست. برای من نوروز یادآور شادیهای غیرقابل درک مادرم است. درست همان وقتی که نقاره میزنند و مادر به نیت رویاهای برآورده نشدهاش قرآن باز میکند.
حالا خوب که فکر میکنم میبینم زندگیام شبیه صابر ابر در اینجا بدون من شده است.
این روزها درست مثل صابر ابر یک دفعه داغ میکنم و هوس میکنم بزنم به کوچه و خیابان و سر از اتوبوس شهری درمیآورم و کلهام را به شیشهی یخ زدهاش میچسبانم تا کمی از حرارتش بکاهم.
حافظهام به کار میافتد و به یاد میآورم که مادرم همیشه به نیمهی لنگان زندگی من خوشبینانه نگاه کرده است. درست مثل مادر این فیلم هر از گاهی هوس کرده قصهای برای خیالات خودش سر هم کند. به این فکر نکرده که تا چه اندازه از ناتوانیهایم منزجرم، فکر نکرده که این تلاشهای احمقانه نتیجهای هزاران بار مخربتر برایم داشته است. نخواسته بپذیرد و من از همین نپذیرفتنهایش و همین اندازه خیالات و امیدهای واهیاش بیزارم. دلم همیشه خواسته مرد عمل باشم و روزی این نکبت حاصل از ناتوانی را رها کنم و از دست همهشان
فرار کنم.
یادم میآید بزرگترین فرارهای زندگیام پناه بردن به سینما بوده… من هم لنگهی همین صابر ابر بیآنکه متوجه باشم دلم را به توهماتی بس عظیمتر از خیالپردازیهای مادرم خوش کرده ام. مدت زمان لذت از این توهم اگر برای مادر به اندازهی همهی یک روز زندگیاش باشد برای من تنها چند ساعت است و همین میشود که خیال میکنم خیلی از او عاقلترم، که خیلی منطقیتر و طبیعیتر و… .
فقط خدا میداند که چند بار مثل همین صابر ابر درست در بدترین لحظات زندگیام به سینما پناه بردهام و بعد وقتی میبینم که صدها چشم دیگر همچون من، به ابر قهرمانهای غمگین له شده زیر مشقات روزگار این فیلمها خیره شدهاند و هر از گاهی قطره اشکی میریزند و سری به نشانهی تایید فرود میآورند خیالم راحت میشود که من “تنها” نیستم. همین حس جمعی این توهم است که مرا سر پا نگه میدارد، همین تاییدهای نامحسوس، همدلیهای نامتظاهرانه، صورتهای گرفته که پس از روشنایی سالن تنها چند ثانیه از جلوی چشمانت میگذرند. بیآنکه تو را ببینند لرزش عضلات کوچک صورتشان تو و قهرمانهای سرخوردهی فیلمهای تو را تایید میکند. همین تایید و همدلی آنها با من و فیلمهای من است که حالم را بهتر میکند. که دقیقا مثل صابر ابر این فیلم یک دفعه بیدلیل متنبه میشوم، دلم برای تنهایی مادرم میسوزد، و مثل همیشه دوباره به خانه برمیگردم و برای تمام بدزبانیهایم _ حتی وقتی که او هم دارد تاییدم میکند _ عذرخواهی میکنم. که قسم میخورم در کنارش میمانم، که حتی تا پای مرگ هم رهایش نمیکنم.
با سلام و خسته نباشی. میخواستم وبلاگ من را در وبلاگ بسیار خوب خودتان لطفاً لینک کنید. من هم با اجازتون وبلاگ شما را لینک کردم.قبلاً از همکاری شما کمال تشکر را دارم.
نام وبلاگ:فیلم و موسیقی امروز
honaremrooz.persianblog.ir
تنها نرو سینما.بگو منم بیام.شاید حالم بعدش مث تو خوب بشه.
وبلاگ خوبی دارید ومفید سری هم به وبلاگ من بزنید
مهناز عزیزیم:
نوشته هایت را با اینکه بوی غم میده دوست دارم چون من اصلا میونه خوبی با غم ندارم البته میدونم هیچ کس نداره ولی بعصی ها دریچه شادی هاشون ام را به روی غم باز میکنند.
خوبه که آخر فیلم بالاخره بر میگردی پیش مادرت ؛ که مثل خواهر کوچیکم هستش و بد نیست یک سری به بابا هم بزنی.
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآن چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کُوْن و مکان بیرون است
طلب از گمشدگانِ لبِ دریا میکرد
مشکل خویش برِ پیرِ مُغان بردم دوش
کو به تاییدِ نظر حلّ معما میکرد
دیدمش خرم و خندان، قدحِ باده به دست
واندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم: «این جام جهانبین به تو کِی داد حکیم؟
گفت: «آن روز که این گنبد مینا میکرد
بیدلی، در همه احوال، خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور "خدایا" میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت: «آن یار، کز او گشت سر دار بلند
، جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد»
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش «سلسلهی زلف بتان از پی چیست؟
گفت: حافظ گلهای از دل شیدا میکرد!
سلام خانم عظیمی
نقد وبگاه فضای فانتزی بر انیمیشن کارخانه هیولاها Monsters Inc 2001 رو حتماً بخونید:
http://www.fazafan.ir/post/36
سلام به شما هنرمند و هنردوست
دوست عزیز لطف کنید و سری به صفحه زیر بزنید.فقط چند دقیقه از وقتتان را خواهد گرفت.سپاس از لطفتان
filmkoodak.2nate.com