تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

پیشنهاد ماه

 

 

ستون پیشنهاد ماه سینما نگار  به روز شد.  

 

 

 

 

 

یک نگاه پسندیده

  

 مهناز عظیمی 

 

بحث درباره ی فیلم «یک حبه قند» میرکریمی زیاد شده است، در مجلات و رسانه های مختلف  

تعریف  و تمجید بسیار از آن کرده اند و البته مخالفت های زیادی هم در قبال ش صورت گرفته  

است. خود فیلمساز از فیلمش خیلی راضی ست و انشالله که این رضایت منجر به غره شدن او  

نشود و طبیعتا عاملی نباشد برای پس رفت  از این مسیر خوب و سیر صعودی که در کارنامه ی  

کاریش داشته است.

صحبت از هر جای فیلم بکنیم بحث تکرار مکررات است، آنقدر که در این مدت از فیلم گفته اند و ما هم شنیده ایم، تصمیم داشتم این اواخر اصلا چیزی درباره ی این فیلم ننویسم و لذت دیدنش را با نوشتن نقادانه و نظرات شخصی و محدودم نیالایم. نه اینکه بخواهم بگویم «یک حبه قند» چیزی فرای این حرف هاست خیر، که لذت دیدن آن برایم تجربه ای ارزشمند بوده که همین تجربه را نمی خواستم تکه پرکاله اش کنم.

مع الوصف موظف به نوشتن شدم و این یادداشت را به توضیح تنها بخشی از آنچه شخصا به عنوان یک مخاطب از اثر فهمیده و دریافت کرده ام محدود می کنم و باقی را به عهده ی صاحب نظران و مخاطبان فیلم می گذارم چرا که معتقدم فیلم «یک حبه قند» از منظر های بسیاری قابل تامل است و جای بحث و بررسی بسیار دارد .

 به باور من می توان کل فیلم را در خدمت نگاه کاراکتر اصلی قصه یعنی دختر فیلم "پسندیده" فرض کرد و حتی این شلوغی، گنگی و مقطعی بودن روایت با نوع نگاه و ذهنیت او تعریف می شود . اگر فیلم های گذشته ی میرکریمی را به یاد آوریم به شخصیت های کم حرف و مستاصلی بر می خوریم که در مسیر زندگی خود دچار سردرگمی بودند. سید حسن « زیر نور ماه»، دکتر عالم «خیلی دور خیلی نزدیک» ، طاهره ی «به همین ساده گی» و حالا پسندیده در « یک حبه قند»  خصوصا که در این شخصیت یک معصومیت دلفریب با آن از خود بیگانگی تلخ و همیشه گی کاراکترهای  میرکریمی همراه شده و اینبار آن معصومیت دارد ناخواسته این تلخی را پنهان می کند.

نگاه پسندیده از بعد شروع تیتراژ مات نقطه ایست نامعلوم، زبان  انگلیسی روی نوار آموزشی مدام تکرار می شود، پسندیده قرار است آن را فرا بگیرد. اما سوال اینجاست که آیا می خواهد آنرا فرا بگیرد یا خیر؟ این سردی و بی روحی اش در پس آن لبخند تصنعی نشان از همان شخصیت آشنای فیلم های میرکریمی ست که بین هویت و واقعیتش مستاصل مانده، بین خواستن و شدن! و چون "زن" است این استیصال در عشق اش تجلی کرده، عشقی که همه ی زندگی یک زن را شامل می شود و به همه ی ابعاد آن معنی می دهد. اگر "پسندیده" یک مرد بود قطعا همه چیز فرق می کرد ، مثل « زیر نور ماه» که برای تفهیم آن استیصال، پای دین وسط کشیده شد و در «خیلی دور خیلی نزدیک» فلسفه ی وجود خدا . اما درباره ی یک زن بحث شناخت شخصیت او  و فلسفه و تعریف او از زندگی ست و  میرکریمی دیگر آنقدر تجربه دارد که به چنین شناخت مترقی برسد و  اینطور ظریف و دقیق آن را در بافت فیلمش بگنجاند.  

 این  ذهن آشفته ی پسندیده است که شلوغی و  پراکنده گی روایت  و حتی گنگی نوع گفتمان ها را  تحت تاثیر قرار داده . اگر دیالوگ ها (با لهجه ی یزدی) فیلم را یک جاهایی مخاطب نمی فهمد، شاید برای این است که فهمیدنش برای پسندیده مهم نیست! آن حرف های خاله زنکی زن هایی که برای خواهر کوچک شان در شور و شوق فراهم کردن بساط عروسی اند و از این حیرانی او چیزی نمی دانند چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ تنها جاهایی مهم است که احساس پسندیده به سمتش کشیده می شود. یک جایی در حمام در حال خشک کردن خانم بزرگ، گوش پسندیده تیز می شود به حرف های مرضیه  خواهر بزرگ ترش که از "قاسم" می گوید، پسر خوانده ی دایی بزرگی که ظاهرا دل بسته ی پسندیده بوده  اما هیچ گاه پا پیش نگذاشته و دلیلش را هم هیچ کس نمی داند! همین نگاه  مات و بی روح پسندیده کافی ست که بفهمی چه فاجعه ای در حال رخ دادن است. شاید همین باشد که دایی بزرگ_ پدر خوانده ی قاسم_ تنها مخالف این وصلت است ، همان که با بی میلی و از سر  عادت از ابتدای فیلم دارد "قند" می شکند و در نهایت با حبه ای از آن خودش را خفه می کند و همه ی شیرینی این شادمانی تصنعی را به کام باقی زهر می کند. رفتار "دایی" در اینجا خبر از دل آشفته ی عروسی می دهد که گویی در شوک مرگ احساسات خودش حیران مانده و همین او را با خود و اطراف خودش بیگانه کرده است مظلومیتش آن خصلت کلیشه وار یک دختر شهرستانی نیست، واکنشی رفتاری ست از فرود آوردن سر تسلیم در برابر جبر تقدیری که برای خود پذیرفته است،  اینجا برای درک حال درونی او نیاز به شخصیتی مکمل است کسی مثل "دایی" که انگار خاکستر زیر آتشی ست که اگرچه با یخ تسلیم و رضای پسندیده خاموش شده اما به هر حال هنوز عاصی ست و  ناراحت است و بغض دارد  و  به زور پای مجلس عقد می نشیند و تنها به اصرار خواهرش دهن شیرین می کند و عصبانی ست و سر عناد دارد با خانواده ی داماد ، نه برای فرنگ بودن داماد که اساسا به خاطر آنکه می داند محبتی در دل نسبت به او نیست و  این وصلت تنها از روی مصلحت و عقل است.

 

  چیدن سیب از درخت ، حین تاب خوردن پسندیده همراه با آن آهنگ والس غربی  به زعم من  رقص پر شرم و حیای پسندیده است حین چیدن میوه ی تلخ ممنوع. چون  به خاطر همان منطق و مصلحت دارد  از خودش و خواسته ی قلبی خودش دل می کند و هبوط می کند.  اینکه می گویم از خود بیگانگی یعنی بیگانه بودن با حقیقت خود، که اگر کسی به اصل و خواست خود آگاه باشد حتی رفتن و دل کندنش هم اساسا چیز بدی نیست.

 می بینیم که هر نشانه ی غربی در این خانه ی سنتی  یزدی آن قدرها هم بد نیست ،حتی در آن فضای شلوغ گاهی باعث شادی  ادم ها می شود : برقی که رفته  می آید، موبایلی که آهنگ شاد "مبارک باد" می خواند. تلویزیون ال سی دی که مسابقه ی مفرح فوتبال پخش می کند.  درست است که فیلم بر علیه آنها حرفی نمی زند اما همه ی دردش در یافتن «ریشه ی» خود است . حکایت همان باجناقی ست که خاکِ زیر زمین را می کند تا نسخه ی خطی پیدا کند برای فروختن! و چه تلاشی هم می کند و دو سه باری تا خطر مرگ هم پیش می رود اما ته ش به "ریشه" ی درخت می رسد. شاید همین می شود که  اواخر فیلم، وقتی برای در آوردن مادر از شوک مرگ برادرش، نوحه می خواند "صدایش خوب است و به دل می نشیند."

 و در نهایت تصمیم پسندیده برای عزاداری و صبر کردن ش تا چهلم دایی را نمی شود پاسخ منفی به رفتنش قلمداد کرد ، به هیچ وجه. که صرفا رسیدن به یک آگاهی ست و شاید همین آگاهی ست  که او را شبانه از خواب بیدار می کند و یک یک آن چراغ های چشم زننده را خاموش می کند تا صفا و آرامش آن شب کویری بیشتر درک شود و او را به سمت رادیوی قراضه ای می کشاند که نشانی از یاد و خاطره ی  دایی ست (هم او که حکم دل را داشت) و حالا "قاسم" چه خوب تعمیرش کرده و  با اینکه دوباره در سکوت خانه را ترک کرده و انگار برای همیشه رفته اما  نوای عاشقانه اش چه زیبا از آن رادیوی قراضه شنیده می شود.