تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

همه می دانند...



همه می دانند اصغر فرهادی یک نسخه ی کاملا اسپانیایی از فیلم های فرهادی ست. جنس کار فرهادی در این فیلم به وضوح دیده می شود با همان مضامین اخلاقی همیشگی و قضاوت کردن ها و نکردن های مخاطب...

فرهادی خیلی خوب بلد است یک موقعیت دراماتیک خلق کند و مخاطب را توی شک باندازد . او می تواند سوالاتی مطرح کند تا مخاطب مدام در ذهنش در پی جواب انها باشد و  هر بار با دیدن هر صحنه ی تازه ای از فیلم قضاوت جدیدی در ذهنش شکل بگیرد. 

در فیلم همه می دانند شما  با قصه ی زوجی در گیر می شوید که در گذشته به هم علاقمند بودند اما بنا به دلایلی نتوانستند ازدواج کنند و حالا دختر زن در شرایطی کاملا نامعلوم و مبهم گم می شود. روابط بین زن و معشوق سابقش و شوهر فعلی او به حدی جذاب و در گیر کننده ست که هر بار شما دچار اشتباه در قضاوت می شوید.

 در جایی مخاطب حتی شک به این می کند که همسر فعلی زن دختر را ربوده تا بتواند مشکل بدهکاری اش را با پول دیگران صاف کند.

اتفاقی که در فیلم همه می دانند رخ می دهد با وجود جنس اروپایی بودنش به شدت شبیه به فیلم درباره ی الی اصغر فرهادی ست.

در انجا نیز دختری ناپدید می شود و همه شروع به قضاوت کردن می کنند. قضاوت هایی که هر بار با هر اتفاق تازه ای متفاوت می شود و هر بار به مخاطب تلنگری می زند که دارد زود قضاوت می کند.

همه می دانند همچون درباره ی الی شاید ایهامی داشته باشد به این نکته ی اخلاقی که در مسائل و روابط انسانی این همه می دانند از جنس نمی دانند است.

شنیده های انسان ها باعث ایجاد قضاوت هایی می شود که در اینده وقتی واقعیت روشن شود همه می فهمند که چیزهایی بسیاری را نمی دانستند.

فلسفه ی اخلاقی که در سینمای فرهادی شکل گرفته و فرهادی حالا حالاها دست بردار آن نیست بر پایه ی همین حقایق گم شده لابه لای روابط انسان هاست که باعث خلط قضاوت می شود و او به مخاطبش اینطور اموزش می دهد که در دنیای واقعی نیز هنگام قاوت به چیزهایی باندیشد که اتفاقا نمی داند.


عرق سرد

عرق سرد


فیلمی از سهیل بیرقی

عرق سرد از نگاه فمینیستی یکی از معدود فیلم های قابل تامل در ۳۶ امین جشنواره ی فیلم فجر بود که به نمایش در آمد

مضمون فیلمنامه ی عرق سرد بر اساس یک داستان واقعی  نوشته شده است . داستانی درباره ی یکی از موفق ترین ورزشکاران زن ایرانی که به خاطر عدم رضایت همسر توان شرکت در مسابقات بین المللی و خروج از کشور را ندارد.

فیلم عرق سرد به زیبایی قانون اساسی مربوط به محدودیت های زنان را به نقد می کشد و چون   یک نمونه ی مستند و  واقعی  در بیرون فضای فیلم وجود دارد هیچ نوع برچسبی مبنی بر سیاه نمایی و یا اغراق را بر نمی تابد

بازی بسیار زیبا و قابل تامل باران کوثری در نقش زن داستان و امیر جدیدی همسر وی به حدی تاثیر گذار است که در بسیاری جاها مخاطب را میخکوب خود می کند.

در صحنه ای امیر جدیدی به همسرش این وعده را می دهد که اگر مهر خود را ببخشد به او اجازه ی خروج از کشور می دهد اما بلافاصله بعد از خروج از محضر او نامه ی مجوز را جلوی چشمان زن پاره می کند.

امیر جدیدی موفق شده چهره ی جدیدی از رذالت مردانه را به نمایش بگذارد.

همسر موجه و با شحصیت که از نگاه جامعه بسیار متین و هنجار است و اتفاقا این زن است که تکه ی ناهمگون و ناهنجار جامعه را به ظاهر تشکیل می دهد.

اما همه ی اینها زمانی خراب می شود که نگاه مردانه در انتهای فیلم‌ به طرز بسیار گل درشت و غیر قابل هضمی تمام ناحقی هایی که بر علیه زنان در قانون ایران وجود دارد را به گردن خودشان می اندازد.

فیلمنامه در جایی مسءول تمامی این اتفاقات بدی را که برای شخصیت یک داستان یعنی زن ورزشکار رخ می دهد را به گردن مربی خبرچین و مرد ذلیل او می اندازد. زنی که با وجود مربی گری در فدراسیون کاملا جانب شوهر زن را گرفته و به خاطر حسادت یا هر چیز دیگری جلوی راه دختر مانع تراشی می کند و در نهایت دستش برای قهرمان فیلم رو می شود.

فیلمنامه به تلخ ترین و ناجوانمردانه ترین شکل ممکن دوستی ها و رفاقت های زنانه را به چالش می کشد و می گوید اگر در حق زنان اجهافی رخ داده مسءولیتش به عهده ی خودشان است.

این اوج شانه خالی کردن و بی تفاوتی یک هنرمند آگاه از جنس مردانه است که در جایی که به وضوح حق را به زنان می دهد باز هم شانه خالی می کند و ظلم مردانه را نمی پذیرد و با ریشه یابی غیر منطقی آنرا به گردن جنس دوم می اندازد.

این نگاه تا زمانی که در جامعه ی ایرانی باشد امید به هیچ نوع پیشرفتی در این جامعه حتی از نگاه روشنفکران وجود نخواهد داشت و تا زمانی که تغییر نکند  فاتحه ی رشد منطقی و هماهنگ با جوامع مدرن در جامعه ی ایرانی تا ابد  خوانده است.



مغزهای کوچک زنگ زده


مغز های کوچک زنگ زده



فیلمی از هومن سیدی ست که اکنون در سینماهای تهران در حال اکران است.


این فیلم در جشنواره ی امسال موفق به کسب جوایز متعدد شد و از سوی مخاطبان و منتقدان مورد تحسین بسیار قرار گرفت.

هومن سیدی کارگردان بازیگر و نویسنده ی جوان و با استعدادی ست که در این‌چند سال اخیر فیلم هایش خوش درخشیده و از جانب منتقدان اقبال فراوان یافته. 

اما موضوع مهمی که در مورد آثار سیدی به چشم می آید تاثیر پذیری زیاد او از سینمای آمریکاست. به ویژه فیلم های محبوبی که می بیند و از آنها تاثیر می گیرد.

اما نکته ی مهم اینجاست که سیدی که توانایی ایرانیزه کردن مضامین آمریکایی را ندارد. چیزی که می سازد به خاطر فضای غریبش در ابتدا نظر مخاطب را جلب می کند اما پس از مدتی دل مخاطب را می زند.

فیلم های سیدی آنقدر  فضای غریب و ناشناخته ای دارد و آدم هایش عجیب و دور از دسترس اند که مخاطب شاید تنها یک بار تمایل داشته باشد که با کنجکاوی به کنکاش در شخصیت این کاراکترها و داستان زندگی شان بپردازد. اما وقتی به انتهای فیلم می رسد و چیز خاصی دستگیرش نمی شود بعید می دانم تمایل به دیدن دولاره ی صحنه های اعصاب خرد کن آن بنشیند.

مغزهای کوچک زنگ زده در بهترین حالت تاثیر جدی از فیلم سعید روستایی گرفته است. اما ابد و یک روزی که روستایی ساخته صد در صد ایرانی ست و حال و هوای آنرا هر ایرانی می شناسد و بارها آن را می بیند و برای آدم های درون آن قصه اشک می ریزد.

اما مغزها در عرصه ی پرداخت و کارگردانی و سبک به شدت هالیوودی زده ست و خیلی جاها آدم خیال می کند یک پادشهر خیالی را تصویر می کشد. این ارزشمتد بود اگر حرف مهمی پشت خود داشت. اما متاسفانه صرفا نمایش یک اجتماع به شدت سیاه و زنگ زده است که اگر برای سعید روستایی هزاران نمونه ی واقعی داشت برلی این فیلم با غرابت فضای در از دسترسش حتی یک نمونه هم نمی وان یافت و همین مخاطب را در انتها دل زده می کند و با حال خوبی از سینما بیرون نمی رود.

سیدی به زعم‌نگارنده باید بیشتر از آنکه بخواهد از سینمای هالیوود تقلید کند صرفا آموزش ببیند که آن سینما چگونه فرهنگ خودش را به درستی پرداخته و به خورد مخاطب می دهد و حتی با ایجاد زرق و برق باعث می شود که مخاطب غیر آمریکایی نیز هوس کند شبیه آنها باشد نه اینکه دل زده از فیلم و آدم هایش نه بتواند نتیجه ی درستی از این همه سیاهی و تلخی بگیرد و نه اینکه حس مثبتی از دیدن این فضا و آدم هایش دریافت کند.

اما به هر حال هومن سیدی یک استعداد جوان در عرصه ی سینمای امروز ایران است که باید به توانایی هایش ایمان داشته باشد و با بداند که مخاطب او را و آثارش را جدی میگیرد.



«درباره ی علی»... احسان علیخانی و برنامه «ماه عسل»


به نام خدا


این یادداشت پیش از این در سایت سینما سینما منتشر شده است.



مهناز عظیمی:

« درباره ی علی » و  برنامه ی ماه عسل


حالا یازدهمین سال است که در ماه رمضان، یک ساعت قبل از افطار برنامه ی احسان علیخانی را از تلویزیون تماشا می کنیم و  هیجان دیدن برنامه اش گذشت زمان را فراموشمان می کند و چه دوستش داشته باشیم چه نه ، معترفیم به اینکه این روزها حتی از سریال های تلویزیونی هم بیشتر مخاطب دارد و کار سیما به جایی رسیده که پلان به پلان برنامه های گذشته اش را تبدیل به سریال داستانی می کند و برای مخاطب مشتاق خود پخش می کند.

هیچ وقت هم نخواستیم علت موفقیت برنامه های او را تحلیل کنیم. شاید هنوز باورمان نشده که در رسانه ی ملی هم می شود برنامه های موفق تلویزیونی ساخت، برنامه هایی که از نمونه های بسیار موفق خارجی الهام گرفته و  پس از تلاش ها و ممارست های بسیارِ سازندگانش  نمونه ای کاملا ایرانی و بومی و بعضا خلاقانه تر را به مخاطب عرضه کرده است و قطعا تا جایی توانسته  موثر و مفید باشد که حتی در عرصه ی کمک ها و حرکت های نیکوکارانه جریان سازی کند. و  با وجود انتقادهای بسیاری که به فضای تلخ و غم انگیز برنامه اش می شود، در قیاس با برنامه های شاد و موفق دیگر همچون خندوانه و دورهمی ، آنقدر حرفه ای هست که همچنان در زمان پخش برنامه بتواند چند میلیون بیننده را پای خود بنشاند و  به مضامینی عمیق و فراتر از صرفا یک برنامه ی سرگرم کننده بپردازد.

مهمانان برنامه ی ماه عسل از ابتدا تا کنون، آدم هایی از دل جامعه اند که داستان زندگی جذابی دارند ، همانطور که در اطراف ما هم کم نیستند از این دست آدم ها که با وجود دانستن اینکه چه زندگی پر فراز و نشیبی دارند هیچ وقت برای ما تبدیل به  قهرمان نمی شوند.  اما در برنامه ی «ماه عسل» قضیه فرق می کند ، احسان علیخانی فراتر از مجریگری ، با کارگردانی خوب و هدایت درست مهمانانش در مقابل دوربین زنده  که اکثرا تجربه ی اولین حضورشان در یک برنامه ی تلویزیونی است ، این توانایی را دارد که از قصه ی  آنها یک درام اجتماعی خلق کند. همواره در قانون نویسندگی این اصل مهم وجود دارد که نه صرفا داشتن یک ایده ی خوب که چگونگی شیوه ی روایت آن می تواند باعث درخشش و ماندگار شدنش در ذهن مخاطب  شود .  او با تمرکز بر روی این اصل طوری روایت قصه را توسط مهمانانش هدایت می کند که همه ی خصوصیات یک درام پر کشش و جذاب را داشته  باشد ، روایت هایی که همگی  از یک شروع خوب، نقطه عطف مناسب ، گره افکنی و گره گشایی برخوردارند ، نقطه گذاری ها توسط او  به جا و به موقع صورت می گیرد و حتی با بده بستان های کلامی با مهمانانش از آنها دیالوگ هایی صریح، بی پرده، و درخشان می گیرد و اکثر این روایت ها  با پایان بندی هایی  تاثیر گذار به آخر می رسند.

او همچنین به مفهوم کاتارسیس و همذات پنداری  اشراف  دارد، آنقدر که در بسیاری موارد با قرار دادن خود در موضع منفی و طرح پرسش هایی تعمدا گزنده  مهمانانش را وادار  به عکس العمل  و بازگشایی  حقیقی احساسات درونی شان می کند  و از این قهرمانان بالقوه  ،  قهرمان هایی ماندگار در ذهن مخاطب می سازد.

و حالا هر چه می گذرد شهامت و جسارت او  در این جنس پرسش و پاسخ ها به مهمانانش هم سرایت کرده است، حالا با مهمانانی مواجه ایم که در حد او  و حتی بیشتر از او روانکاوای بلدند. کسانی همچون «علی» مهمان دوشنبه شب برنامه ی ماه عسل که از یک زندگی به ظاهر مرفه بی درد اما در باطن تلخ و گزنده پرده بر می دارد. از آفت طلاق می گوید . رویدادی که امروز دیگر در جامعه ی ما به یک امر عادی بدل شده. از خودکشی و یاس و ناامیدی و تحقیر خانوادگی می گوید، در لحظه به لحظه ی مکالماتش  دلیل تلخی و گزندگی کلام علیخانی را در میابد و واکنشی صریح و شفاف و بی پرده از خود بروز می دهد. در مقابل دوربین برنامه ی او از همه ی سرخوردگی هایش حرف می زند  و از آدم ها و قضاوت ها و دخالت های بی جایشان بی مهابا شکایت می کند.

 اما در یک لحظه ی کلیدی گویی جای خود را با احسان علیخانی  عوض می کند. این بار او با لحن طعنه آمیز مجری محبوب برنامه را مخاطب قرار می دهد او را که همیشه چنان موشکافانه  ماسک صورت مهمان برنامه اش را می خراشید تا  نشان دهد آن خود واقعی جذاب و خموش اش را .  

 حالا احسان علیخانی تحت تاثیر قضاوت به ظاهر نا به جای مهمان برنامه اش تیر خلاص را می زند و به بخشی از زندگی اش اشاره می کند. زندگی ای که هیچ وقت به ما مربوط نبوده و نیست و فقط قرار است با همین چند جمله ی او بفهمیم که لبخند آدم ها، زیبایی، غرور و نگاه شادشان را  ساده انگارانه  قضاوت نکنیم. و دست از سبک سرانه حرف زدن ها و اظهارنظرها و داوری های بی جایمان برداریم و قدری سرمان را  به خود و  زندگی خودمان مشغول کنیم.  حالا به گمانم برنامه ی ماه عسل  به اوج پختگی خود نزدیک شده است.

 

 

 

نگاهی به ۵ فیلم از سی و پنجمین جشنواره فجر

یادداشتم در سایت سینما سینما را که در روزهای جشنواره روی  ۵ فیلم جشنواره فجر  ( ایتالیا ایتالیا، دعوتنامه، تابستان داغ، ویلایی  و نگار در این لینک http://cinemacinema.ir/news/%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%87-%D8%B1/ بخوانید.


یادداشتی بر فیلم ابد و یک روز برنده ی سیمرغ جشنواره ی 34 ام فجر

34 امین جشنواره ی فیلم فجر سال 94 یک سوپرایز فوق العاده برای مخاطبانش داشت و آن بردن اصلی ترین جوایز توسط فیلمی بود که کارگردان ان یک جوان 26 ساله است.

سعید روستایی نویسنده و کارگردان ابد و یک روز با فیلم به شدت تاثیر گذار خود یک شبه ره صد ساله پیمود و توانست از بسیاری فیلمسازان طراز اول همچون حاتمی کیا (بادیگار) کمال تبریزی (امکان مینا) مانی حقیقی (اژدها وارد می شود) و کیومرث پور احمد ( کفش هایم کو) پیشی بگیرد و فیلمش بر سر زبان ها بیفتد.

شاید مهم ترین دلیل تاثیر گذاری فیلم «ابد و یک روز» در فیلمنامه ی ان خلاصه شود، فیلمنامه ای که به شدت واقع گرا و حتی از بسیاری جهات ناتورالیستی ست. فیلم قصه ی زندگی خانواده ای را از قشر پایین جامعه توصیف می کند که با مادر پیر خود زندگی می کنند. سرپرست خانواده برادر بزرگی ست که با کار ساده ی مغازه داری به سختی معاش خانواده را تامین می کند و  در عین حال تصمیم ازدواج دارد اما قصه از انجا تلخ می شود که خواهر کوچکتر که افسار کل زندگی مادر و برادر کوچکتر و باقی خواهر ها و برادرهایش را به دوش می کشد بنا به نظر برادر بزرگتر تصمیم می گیرد با پسر یک خانواده ی مهاجر افغانی ازدواج کند که هیچ علاقه ای به وی ندارد. برادر دوم خانواده از اعتیاد رنج می برد و همین فرد کل سامان خانواده را از هم می پاشد.

آنچه در فیلمنامه ی سعید روستایی جلب توجه می کند شناسنامه ی شخصیت های اصلی قصه است ، این شخصیت ها تماما خاکستری ست و در چرخش ها و پیچ و تاب های روایت آن روی خود را به مخاطب نشان می دهند. برادر دلسوزی که سرپرست خانواده به حساب می آید در جایی معلوم می شود برای عقد خواهرش از خانواده ی افغانی پول زیادی گرفته تا بتواند برای خودش یک ساندویچی باز کند و با دختر دلخواهش ازدواج کند و دقیقا در نقطه ی مقابل او برادر معتاد و آس و پاس که همه ی خانواده از کارهای او در عذاب اند غیرت مردانه اش نمی گذارد که خواهرش را به خاطر منفعت خانواده شوهر دهد.

شخصیت خواهر (پریناز ایزدیار) که برای بازی در این فیلم برنده ی سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اصلی شد بسیار حساب شده است. ایزدیار به خوبی از پس کاراکتری بر آمد که سکوت کردن های طولانی و چهره ی رنج کشیده و دلسوزی بیش از حدش نسبت به اعضای خانواده او را کاریزماتیک ترین شخصیت فیلم می کند. او یکی از مسئولیت پذیر ترین افراد خانواده است با اینکه از خود پولی در نمی اورد و اما کاملا نقش مادرانه دارد و همه ی خواهر ها و برادرها و حتی مادر پیرش از محبت دلسوزانه ی او سیراب می شوند. رفتن او بیش از هر چیز به معنی یتیم کردن فرزند کوچک خانواده است. پسربچه ای 10 ساله که ظاهرا در درس و مدرسه بسیار موفق است و از هوش و ذکاوتی ستودنی برخوردار است. و جالب تر انکه همین شخصیت فرشته گون «سمیه» در جایی به برادر کوچک دروغ می گوید . دروغی که در پایان بندی اول فیلمنامه یعنی درست صحنه ای که سمیه در ماشین افغانی ها نشسته و به راه دوری می رود، برادر کوچکش را پشت پنجره ی خیس و باران خورده می بیند که به خانه می رود بی آنکه بداند چه اتفاقی افتاده است.

واقعیت این است که پایان بندی اول اگرچه بسیار تلخ اما به واقعیت نزدیک تر و با  جنس روایت ناتورالیستی قصه هماهنگ تر است. اما پایان بعدی که به این صحنه وصل شده و پایان این فیلمی ست که ما روی پرده دیدیم : یعنی بازگشت سمیه به خانه شخصیت سمیه را یکدست و یکپارچه سفید می کند اگرچه به او یک قدرت انتخاب قوی می دهد و او را از منفعل بودن نجات می دهد و تبدیل می شود به کسی که در کنار مصلحت خانواده به خودش هم توجه دارد هر چند انچه ما در روایت می بینیم این تصمیم فداکاری دیگری ست برای حفظ زندگی برادر کوچکتر.

جدا از فیلمنامه ،کارگردانی و بازیگردانی فیلم موفق از اب در امده است. بازی خوب پیمان معادی و نوید محمد زاده و همچنین شیرین یزدان بخش که نقش مادر را ایفا می کرد نیز در کنار ایزدیار قابل توجه است. نوید محمد زاده که این روزها نقش های اگزجره و پر تب و تاب را به بهترین شکل بازی می کند و کم کم دارد در قالب یک کاراکتر هیستریک در می آید به جرات می توان گفت که این نقش بهترین نقش کارنامه ی کاری اش تا به امروز است و معادی نیز که  نقش های آدم های محترم و از نظر اجتماعی سطح بالا را بازی می کرد حالا از پس بزرگترین پسر خانواده ای مفلوک که خودش زمانی اعتیاد داشته و حالا می خواهد زندگیش را نجات دهد به بهترین شکل بر می آید.

به هر حال ابد و یک روز توانست نتیجه ی تلاش کل گروهش را در 34 امین جشنواره ی فیلم فجر به خوبی ببیندف این فیلم جزو معدود فیلم اولی هاییست که در مهم ترین جشنواره ی ملی بهترین جوایز را دریافت کرده و از این بابت کار سعید روستایی سخت و توقع مخاطب از او بالا می رود. به امید موفقیت های بیشتر برای این فیلمساز جوان و خوش آتیه.

بهاریه ای برای سایت ادم برفی ها

 

 

این نوشته را تنها برای آن‌هایی می‌نویسم که شب عیدها مثل من بی‌دلیل غمگین‌اند. نمی‌دانم شاید روزگارمان طوری شده که حتی نوروز هم برای خیلی‌هامان آن‌قدرها که باید خوشایند نیست. برای من نوروز یادآور شادی‌های غیرقابل درک مادرم است. درست همان وقتی که نقاره می‌زنند و مادر به نیت رویاهای برآورده نشده‌اش قرآن باز می‌کند.

حالا خوب که فکر می‌کنم می‌بینم زندگی‌ام شبیه صابر ابر در این‌جا بدون من شده است.

این روزها درست مثل صابر ابر یک دفعه داغ می‌کنم و هوس می‌کنم بزنم به کوچه و خیابان و سر از اتوبوس شهری درمی‌آورم و کله‌ام را به شیشه‌ی یخ زده‌اش می‌چسبانم تا کمی از حرارتش بکاهم.

حافظه‌ام به کار می‌افتد و به یاد می‌آورم که مادرم همیشه به نیمه‌ی لنگان زندگی من خوش‌بینانه نگاه کرده است. درست مثل مادر این فیلم هر از گاهی هوس کرده قصه‌ای برای خیالات خودش سر هم کند. به این فکر نکرده که تا چه اندازه از ناتوانی‌هایم منزجرم، فکر نکرده که این تلاش‌های احمقانه نتیجه‌ای هزاران بار مخرب‌تر برایم داشته است. نخواسته بپذیرد و من از همین نپذیرفتن‌هایش و همین اندازه خیالات و امیدهای واهی‌اش بیزارم. دلم همیشه خواسته مرد عمل باشم و روزی این نکبت حاصل از ناتوانی را رها کنم و از دست همه‌شان

فرار کنم.

یادم می‌آید بزرگ‌ترین فرارهای زندگی‌ام پناه بردن به سینما بوده… من هم لنگه‌ی همین صابر ابر بی‌آن‌که متوجه باشم دلم را به توهماتی بس عظیم‌تر از خیال‌پردازی‌های مادرم خوش کرده ام. مدت زمان لذت از این توهم اگر برای مادر به اندازه‌ی همه‌ی یک روز زندگی‌اش باشد برای من تنها چند ساعت است و همین می‌شود که خیال می‌کنم خیلی از او عاقل‌ترم، که خیلی منطقی‌تر و طبیعی‌تر و… .

فقط خدا می‌داند که چند بار مثل همین صابر ابر درست در بدترین لحظات زندگی‌ام به سینما پناه برده‌ام و بعد وقتی می‌بینم که صدها چشم دیگر هم‌چون من، به ابر قهرمان‌های غمگین له شده زیر مشقات روزگار این فیلم‌ها خیره شده‌اند و هر از گاهی قطره اشکی می‌ریزند و سری به نشانه‌ی تایید فرود می‌آورند خیالم راحت می‌شود که من “تنها” نیستم. همین حس جمعی این توهم است که مرا سر پا نگه می‌دارد، همین تاییدهای نامحسوس، همدلی‌های نامتظاهرانه، صورت‌های گرفته که پس از روشنایی سالن تنها چند ثانیه از جلوی چشمانت می‌گذرند. بی‌آن‌که تو را ببینند لرزش عضلات کوچک صورت‌شان تو و قهرمان‌های سرخورده‌ی فیلم‌های تو را تایید می‌کند. همین تایید و همدلی آن‌ها با من و فیلم‌های من است که حالم را بهتر می‌کند. که دقیقا مثل صابر ابر این فیلم یک دفعه بی‌دلیل متنبه می‌شوم، دلم برای تنهایی مادرم می‌سوزد، و مثل همیشه دوباره به خانه برمی‌گردم و برای تمام بدزبانی‌هایم _ حتی وقتی که او هم دارد تاییدم می‌کند _ عذرخواهی می‌کنم. که قسم می‌خورم در کنارش می‌مانم، که حتی تا پای مرگ هم رهایش نمی‌کنم. 

 

لینک مطلب مربوط به بهار ۱۳۹۰ 

پیشنهاد ماه

 

 

ستون پیشنهاد ماه سینما نگار  به روز شد.  

 

 

 

 

 

یک نگاه پسندیده

  

 مهناز عظیمی 

 

بحث درباره ی فیلم «یک حبه قند» میرکریمی زیاد شده است، در مجلات و رسانه های مختلف  

تعریف  و تمجید بسیار از آن کرده اند و البته مخالفت های زیادی هم در قبال ش صورت گرفته  

است. خود فیلمساز از فیلمش خیلی راضی ست و انشالله که این رضایت منجر به غره شدن او  

نشود و طبیعتا عاملی نباشد برای پس رفت  از این مسیر خوب و سیر صعودی که در کارنامه ی  

کاریش داشته است.

صحبت از هر جای فیلم بکنیم بحث تکرار مکررات است، آنقدر که در این مدت از فیلم گفته اند و ما هم شنیده ایم، تصمیم داشتم این اواخر اصلا چیزی درباره ی این فیلم ننویسم و لذت دیدنش را با نوشتن نقادانه و نظرات شخصی و محدودم نیالایم. نه اینکه بخواهم بگویم «یک حبه قند» چیزی فرای این حرف هاست خیر، که لذت دیدن آن برایم تجربه ای ارزشمند بوده که همین تجربه را نمی خواستم تکه پرکاله اش کنم.

مع الوصف موظف به نوشتن شدم و این یادداشت را به توضیح تنها بخشی از آنچه شخصا به عنوان یک مخاطب از اثر فهمیده و دریافت کرده ام محدود می کنم و باقی را به عهده ی صاحب نظران و مخاطبان فیلم می گذارم چرا که معتقدم فیلم «یک حبه قند» از منظر های بسیاری قابل تامل است و جای بحث و بررسی بسیار دارد .

 به باور من می توان کل فیلم را در خدمت نگاه کاراکتر اصلی قصه یعنی دختر فیلم "پسندیده" فرض کرد و حتی این شلوغی، گنگی و مقطعی بودن روایت با نوع نگاه و ذهنیت او تعریف می شود . اگر فیلم های گذشته ی میرکریمی را به یاد آوریم به شخصیت های کم حرف و مستاصلی بر می خوریم که در مسیر زندگی خود دچار سردرگمی بودند. سید حسن « زیر نور ماه»، دکتر عالم «خیلی دور خیلی نزدیک» ، طاهره ی «به همین ساده گی» و حالا پسندیده در « یک حبه قند»  خصوصا که در این شخصیت یک معصومیت دلفریب با آن از خود بیگانگی تلخ و همیشه گی کاراکترهای  میرکریمی همراه شده و اینبار آن معصومیت دارد ناخواسته این تلخی را پنهان می کند.

نگاه پسندیده از بعد شروع تیتراژ مات نقطه ایست نامعلوم، زبان  انگلیسی روی نوار آموزشی مدام تکرار می شود، پسندیده قرار است آن را فرا بگیرد. اما سوال اینجاست که آیا می خواهد آنرا فرا بگیرد یا خیر؟ این سردی و بی روحی اش در پس آن لبخند تصنعی نشان از همان شخصیت آشنای فیلم های میرکریمی ست که بین هویت و واقعیتش مستاصل مانده، بین خواستن و شدن! و چون "زن" است این استیصال در عشق اش تجلی کرده، عشقی که همه ی زندگی یک زن را شامل می شود و به همه ی ابعاد آن معنی می دهد. اگر "پسندیده" یک مرد بود قطعا همه چیز فرق می کرد ، مثل « زیر نور ماه» که برای تفهیم آن استیصال، پای دین وسط کشیده شد و در «خیلی دور خیلی نزدیک» فلسفه ی وجود خدا . اما درباره ی یک زن بحث شناخت شخصیت او  و فلسفه و تعریف او از زندگی ست و  میرکریمی دیگر آنقدر تجربه دارد که به چنین شناخت مترقی برسد و  اینطور ظریف و دقیق آن را در بافت فیلمش بگنجاند.  

 این  ذهن آشفته ی پسندیده است که شلوغی و  پراکنده گی روایت  و حتی گنگی نوع گفتمان ها را  تحت تاثیر قرار داده . اگر دیالوگ ها (با لهجه ی یزدی) فیلم را یک جاهایی مخاطب نمی فهمد، شاید برای این است که فهمیدنش برای پسندیده مهم نیست! آن حرف های خاله زنکی زن هایی که برای خواهر کوچک شان در شور و شوق فراهم کردن بساط عروسی اند و از این حیرانی او چیزی نمی دانند چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ تنها جاهایی مهم است که احساس پسندیده به سمتش کشیده می شود. یک جایی در حمام در حال خشک کردن خانم بزرگ، گوش پسندیده تیز می شود به حرف های مرضیه  خواهر بزرگ ترش که از "قاسم" می گوید، پسر خوانده ی دایی بزرگی که ظاهرا دل بسته ی پسندیده بوده  اما هیچ گاه پا پیش نگذاشته و دلیلش را هم هیچ کس نمی داند! همین نگاه  مات و بی روح پسندیده کافی ست که بفهمی چه فاجعه ای در حال رخ دادن است. شاید همین باشد که دایی بزرگ_ پدر خوانده ی قاسم_ تنها مخالف این وصلت است ، همان که با بی میلی و از سر  عادت از ابتدای فیلم دارد "قند" می شکند و در نهایت با حبه ای از آن خودش را خفه می کند و همه ی شیرینی این شادمانی تصنعی را به کام باقی زهر می کند. رفتار "دایی" در اینجا خبر از دل آشفته ی عروسی می دهد که گویی در شوک مرگ احساسات خودش حیران مانده و همین او را با خود و اطراف خودش بیگانه کرده است مظلومیتش آن خصلت کلیشه وار یک دختر شهرستانی نیست، واکنشی رفتاری ست از فرود آوردن سر تسلیم در برابر جبر تقدیری که برای خود پذیرفته است،  اینجا برای درک حال درونی او نیاز به شخصیتی مکمل است کسی مثل "دایی" که انگار خاکستر زیر آتشی ست که اگرچه با یخ تسلیم و رضای پسندیده خاموش شده اما به هر حال هنوز عاصی ست و  ناراحت است و بغض دارد  و  به زور پای مجلس عقد می نشیند و تنها به اصرار خواهرش دهن شیرین می کند و عصبانی ست و سر عناد دارد با خانواده ی داماد ، نه برای فرنگ بودن داماد که اساسا به خاطر آنکه می داند محبتی در دل نسبت به او نیست و  این وصلت تنها از روی مصلحت و عقل است.

 

  چیدن سیب از درخت ، حین تاب خوردن پسندیده همراه با آن آهنگ والس غربی  به زعم من  رقص پر شرم و حیای پسندیده است حین چیدن میوه ی تلخ ممنوع. چون  به خاطر همان منطق و مصلحت دارد  از خودش و خواسته ی قلبی خودش دل می کند و هبوط می کند.  اینکه می گویم از خود بیگانگی یعنی بیگانه بودن با حقیقت خود، که اگر کسی به اصل و خواست خود آگاه باشد حتی رفتن و دل کندنش هم اساسا چیز بدی نیست.

 می بینیم که هر نشانه ی غربی در این خانه ی سنتی  یزدی آن قدرها هم بد نیست ،حتی در آن فضای شلوغ گاهی باعث شادی  ادم ها می شود : برقی که رفته  می آید، موبایلی که آهنگ شاد "مبارک باد" می خواند. تلویزیون ال سی دی که مسابقه ی مفرح فوتبال پخش می کند.  درست است که فیلم بر علیه آنها حرفی نمی زند اما همه ی دردش در یافتن «ریشه ی» خود است . حکایت همان باجناقی ست که خاکِ زیر زمین را می کند تا نسخه ی خطی پیدا کند برای فروختن! و چه تلاشی هم می کند و دو سه باری تا خطر مرگ هم پیش می رود اما ته ش به "ریشه" ی درخت می رسد. شاید همین می شود که  اواخر فیلم، وقتی برای در آوردن مادر از شوک مرگ برادرش، نوحه می خواند "صدایش خوب است و به دل می نشیند."

 و در نهایت تصمیم پسندیده برای عزاداری و صبر کردن ش تا چهلم دایی را نمی شود پاسخ منفی به رفتنش قلمداد کرد ، به هیچ وجه. که صرفا رسیدن به یک آگاهی ست و شاید همین آگاهی ست  که او را شبانه از خواب بیدار می کند و یک یک آن چراغ های چشم زننده را خاموش می کند تا صفا و آرامش آن شب کویری بیشتر درک شود و او را به سمت رادیوی قراضه ای می کشاند که نشانی از یاد و خاطره ی  دایی ست (هم او که حکم دل را داشت) و حالا "قاسم" چه خوب تعمیرش کرده و  با اینکه دوباره در سکوت خانه را ترک کرده و انگار برای همیشه رفته اما  نوای عاشقانه اش چه زیبا از آن رادیوی قراضه شنیده می شود.

مرثیه ای برای یک رویا

 

 

 

 

سینمانگار: مهناز عظیمی: 70 سال پیش "تنسی ویلیامز" بر اساس زندگی شخصی خودش نمایشنامه ای نوشت که برای او شهرت بی نظیری به ارمغان آورد. این قصه هنوز گیرایی خود را نزد مخاطبانش حفظ کرده  و علت اصلی آن تضاد عجیبی است که بین طرز فکر و اندیشه ی شخصیت ها با  حقیقت تلخی که زندگی شان را در برگرفته وجود دارد. تضادی که گویی از ازل بین تخیل انسان و واقعیت پیرامونش وجود داشته و همواره با آن دست و پنجه نرم کرده است.

"تنسی ویلیامز" در سنت لوئیس در منطقه ای نسبتا پایین و حقیقتا در یکی از همان آپارتمان های کندو عسلی که در ابتدای نمایشنامه ی «باغ وحش شیشه ای» توصیف می کند روزگار گذرانده است. همواره با مادر خوش خیالش در جدال بوده است. او هم مانند کاراکتر پسر نمایشنامه اش مجبور بوده در یک کارخانه ی کفش سازی کار کند در حالی که همیشه آرزو داشته نویسنده شود. خواهرش "رز" مبتلا به بیماری بوده و در انزوا و رنج و اندوه فراوان به سر می برده است. ویلیامز هم مانند شخصیت پسر نمایشنامه مدام آرزوی فرار از آن زندگی نکیت بار را در سر می پرورانده  اما فکر مادر و خواهر بیمارش مانع بزرگی برای فرارش بوده است و او حقیقتا روزی مردی را به خاطر خواهرش به خانه می آورد.

بهرام توکلی با علم بر اینکه قصه ی این نمایشنامه تا چه اندازه می تواند به زندگی خانواده گی در جامعه ی امروز ما نزدیک باشد در «اینجا بدون من» اقتباسی به شدت بومی شده از این نمایشنامه را به تصویر می کشد.

از همان تیتراژ ابتدای فیلم که نماهایی از قسمت های مختلف خانه  به تصویر کشیده می شود و نیز ساده گی و شسته رفته بودن میزانسن ها در فیلم، روح تئاتری روایت به خوبی به مخاطب القا می شود. توکلی در اقتباس ش همواره از عناصر متنی و بینامتنی برای القای منبع الهام فیلمش استفاده کرده است. "احسان" کاراکتر پسر خانواده که صابر ابر به خوبی از عهده ی نقش آن بر آمده در طول فیلم مدام در حال دیدن فیلم های «گربه ای روی شیروانی داغ» یا «اتوبوسی به نام هوس» است که آن فیلم ها نیز اقتباسی از نمایشنامه های مختلف ویلیامز بوده اند. لحن دیالوگ گویی صابر ابر در طول فیلم بدون آنکه توی ذوق بزند کاملا تئاتری ست. فاطمه معتمد آریا بهترین انتخاب برای بازی کاراکتر مادر است. او همانطور که به زیبایی آماندای نمایشنامه ی ویلیامز را به تصویر کشیده ویژه گی های یک مادر دلسوز ایرانی را نیز به خوبی القا می کند.

بهرام توکلی دو سوم زمان فیلمش را به روایت عین به عین نمایشنامه ی «باغ وحش شیشه ای» اختصاص داده. اما آنچه مهم و مسئله ی اصلی این فیلم به حساب می آید یک سوم پایانی آن است که توکلی خود مولف آن است و همین در روایتش تحولی عجیب  می آفریند و از قضا مشکل اصلی موافقین و مخالفین این فیلم هم درست از همین جا آغاز می شود. 

 

ادامه مطلب را در سایت سینمانگار بخوانید.