تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

چه قدر به خوشبختی حمید هامون حسادت می کنم

  

 

از هامون مهرجویی آنقدر حرف شنیده ایم و آنقدر حرف برای گفتن داریم که گاهی می مانیم از چه شروع کنیم و به کجا مطلبمان را ختم کنیم. فیلمی که شخصیتی به یاد ماندنی همچون حمید هامون دارد و قصه ی منحصر به فردی که به زیبایی روایت می شود و گاهی این روایت در تصویر چنان حل می شود که گمان می کنی به نقطه ی صفر در روایت رسیدی و تنها تصویر است که مخاطب را هدایت می کند و فلسفه ای که پشت آن نهفته است و این فیلم در سالهای آخر دهه ی شصت خبر از جهان بینی عمیق فیلمسازی می داد که پیش از آن هم با آثاری همچون "گاو"، "دایره ی مینا" و"اجاره نشین ها" سینمای آن سالهای ایران را چه از نظر مضمون و چه از نگاه فرم و ساختار سینمایی چندین پله بالا کشانده بود.

دنیایی که داریوش مهرجویی از حمید هامون روایت کرده بر خلاف ظاهرش به طرز باورنکردنی واقعی وقابل دسترس است. مردی اهل قلم و مطالعه و روشنفکر که همه ی تلاشش را کرده تا روزی به جایی برسد و کسی شود اما نتوانسته و در منجلاب توهمی که از خود ساخته فرو رفته. مشکلش بیشتر از آنکه با جامعه باشد با خودش است او بین سنت و مدرنیته گیر کرده، سنتی که تربیتش کرده و اصول مدرنیستی که با آن به بلوغ و رشد فکری رسیده. عاشق است و عشقش هم از قضا یک کپی بی استعداد تری از خودش است. اگر هامون قلمی زیبا دارد و کتاب می نویسد و کارش نوشتن است مهشید اساسا هیچ چیزش معلوم نیست، خودش هم نمی داند چه مرگش است. هر روز به یک هنری پناه می برد و هر روز از یک کاری خسته می شود و می برد و برای همین احساس ناتوانی، از هامون هم دل می کند، شاید برای اینکه هامون هم بخشی از دستاورد مدرنیستی او بوده که  محض انتقام از این هیچی نشدن، او را هم پس می زند.

ادامه مطلب ...

خداحافظ شابرول

  

 

 

در ماهنامه ی فیلم  شهریور ماه ، شماره 414 ، دوستی در یکی از مقالاتش به کلود شابرول و سینمای منحصر به فرد او پرداخت و سعی کرد در مقاله ای با عنوان "شابرول در هشتاد سالگی" به وسوسه ای که از زمان "سرژ زیبا" اولین فیلم شابرول  گرفتارش کرده بود پاسخ دهد. خواندن این جمله ی آن مقاله " شابرول حالا هشتاد سال دارد و هنوز فیلم می سازد"  و همزمان خبر در گذشت وی در روز یکشنبه 12 اگوست 2010  دقیقا برای من نیز  آن لذت و عذابی که همزمان و یکجا از دیدن فیلم هایش نصیبم می شد را با هم داشت.

کلود شابرول  24 ژوئن سال 1930 در پاریس به دنیا آمد. گفته شده که وی ابتدا در دانشگاه پاریس به تحصیل داروشناسی پرداخت و سپس در مدرسه ی آزاد علوم سیاسی ثبت نام کرد، ظاهرا شابرول پس از اتمام دوره ی خدمت نظامش به سمت سینما کشیده شد و به مدت کوتاهی در قسمت روابط عمومی شعبه ی فرانسوی کمپانی فاکس قرن بیستم به کار پرداخت و در دهه ی پنجاه با پیوستن به مجله ی "کایه دو سینما" به کار حرفه ای سینمایی روی آورد. مجله ی کایه دو سینما در سال 1951 توسط آندره بازن و ژاک دونیول تاسیس شد که شابرول و گروهی دیگر از منتقدان جوان از جمله فرانسوا تروفو، ژان لوک گدار ، ژاک ریوت و اریک رومر را دور هم آورد که همه گی بعد ها کارگردان های اصلی موج نو شدند چرا که پس از جنگ با تماشای فیلم های بزرگ آمریکایی از دهه های گذشته  و تماشای فیلم های کلاسیک فرانسوی  از طریق آرشیو بی نظیر سینما تک فرانسه  که آن هم به کوشش  ژرژ فرانژو و هانری لانگلوا تاسیس شده بود، بیش از هر نسل دیگری با تاریخ سینما آشنا بودند. شابرول و منتقدان جوان کایه دو سینما در اوایل دهه پنجاه نقد های کوبنده ای مبنی بر  مبارزه با سنت کیفیت  حاکم بر سینمای آن روز فرانسه نوشتند و مخالف جدی این سنت بودند که تاکید بسیار بر دیالوگ و پیرنگ داشت و در آن چهره ی اصلی سینمای ادبی تئاتری ان روز فرانسه، فیلمنامه نویس بود و کارگردان تنها وظیفه ی ساختن تصویر برای متن ها را داشت. این منتقدان جوان برخی کارگردان های  فرانسوی و آمریکایی مثله: گانس، ویگو، رنوار، کوکتو، برسون  و  ولز، هیچکاک، لانگ، فورد که به رغم محدودیت سیستم استودیویی توانسته بودند نقطه نظر های شخصی خود را در فیلم ها اعمال کنند را می ستودند. مبارزه ی این منتقدان جوان از طرفی  هم جنبه ی زیبایی شناختی داشت و هم جنبه ی اقتصادی چرا که در آن سالها کمک های دولتی برای ساخت فیلم تنها در اختیار مرکز ملی سینمای فرانسه  قرار می گرفت و کارگردان ها بر اساس حسن شهرتشان چه در تئاتر و چه در سینمای آن سالها حائز صلاحیت برای ساخت فیلم شمرده می شدند و بنابراین  تعداد اندکی از کارگردان های جدید می توانستند امیدوار باشند که بتوانند به صنعت فیلمسازی وارد شوند.  تا اینکه در سال 1959 قوانین کمک به تولید فیلم تغییر کرد و دولت تنها با دریافت فیلمنامه به کسی که اولین فیلمش را می ساخت کمک مالی می کرد و همین گشایشی شد برای موج نو تا صد ها کارگردان جدید خود تهیه ی فیلم هایشان را بر عهده بگیرند. 

  

ادامه مطلب ...

ریتا

 

ریتا را از بچه گی می شناختیم...

آن وقت ها آدم غریبی بود، غربت ش برای دیگرانی که او را نمی شناختند جذابیت داشت و برای خودش و ما که نزدیک ترین دوستانش بودیم،  دیگر چیز بی اهمیتی شده بود. این  روزها  به جشن عروسی اش دعوت شده ایم...جشنی که شنیدن خبرش بیش از آنکه خوشحال مان کند بهت زده مان کرده است!

 نمی دانم چرا چند روز است که مدام عقاید و دیدگاه های گذشته ی  ریتا توی ذهنم  چرخ می خورد، به این فکر می کنم که حیف شد!  او آن وقت ها سنگ مرغوبی را برای جنس روح خودش انتخاب کرده بود ....ما  بر این باور بودیم وهرگز منکر نمی شدیم  که آدم ها مدام در مسیر قلب و روح  یکدیگر در رفت و آمدند. اما ریتا یک قاعده ی  کلی و غیر قابل تغییر در زندگی اش داشت :

"دنیا را بد ساخته اند هر که تو را دوست دارد تو دوستش نداری و هر که را تو دوست داری او دوستت ندارد و این رنج بزرگی ست..."

 ریتا به این جمله ها ایمان و باور قلبی داشت ...و هر چه بیشتر می گذشت  بیشتر متعجب می شدیم که چه طور یک قاعده می تواند در زندگی یک نفر تا این اندازه صادق باشد و بعد بی دلیل از سماجت هر چه قاعده ی بی منطق در زندگی انسانهاست خوشمان می آمد و ریتا هم از ما بیشتر...ریتا بر این باور بود که عشق حقیقی هرگز به وجود نخواهد آمد و یافتن دو روح مشابه که هر دو به یکدیگر متمایل باشند بیشتر شبیه یک معجزه است و از همه بدتر آنکه  ریتا هیچ وقت به معجزه ها اعتقاد نداشت.

آن وقت ها ما هم به تمرین های ریاضت وارانه ی ریتا پناه می بردیم...

نقطه ی کفر مطلق در مکتب ریتا،  لحظه ای بود  که  ناخواسته به روحی عاشق و یا به قول او مبتلا  می شدیم... مثل معتادی  که چند روزی از مصرف مخدر ترین ماده ی حیات به حال نعشه گی افتاده...با آن صورت های تکیده و جثه های لاغر حتی  از تحمل موجود ضعیف و مرتدی مثل خودمان  نفرت داشتیم... اما زیاد طول نمی کشید....آن روح های اعتیاد آور بنا بر همان قاعده ی کلی بالاخره روزی رهایمان می کردند.

و بعد یک روز صبح خیلی زود... از خواب بلند می شدیم و با همان جثه های نحیف  و پاهایی که از خسته گی نای ایستادن نداشت...آماده می شدیم تا آن اراده ی همیشه گی مان را به کار اندازیم  و  به نزدیک ترین جای سبزی که در آن واویلای کثافت زده ی شهر می شد پیدا کرد، پناه می بردیم....آن قدر می دویدیم که هر چه  زهر احساسیِ بی حاصل  و بی منطق در این مدت به خوردمان رفته  بیرون بریزد... آن قدر که همه اش پاک شود ، آن قدر که بشود دوباره سنگ روح مان را  از پشت آن پوست های ظریف و  آن  جثه های استخوانی  از هر زمانی سخت تر و درخشان تر دید.

این  روزها همه ی ما برای ریتا خوشحالیم...

نه...بیشتر بر روی لب هایمان یک لبخند ساخته گی نقش بسته، شاید هم برای این که به یک شک و یک آزادی ناخواسته دست یافته ایم... انگار بتی شکسته و توتمی فرو ریخته و یا پیامبری از دست رفته باشد.

این روزها احساس گناه می کنم... از اینکه  من هم روزی  یک مرتد و یک کافر حقیقی بر مکتبم خواهم شد... و اینکه آیا حقیقتا برای ترک کردن آن روح های سرسخت  و آن آدم های غریب و آن  استقامت ها و جسارت های غیر قابل باور ، دلیلی آن اندازه محکم  و منصفانه  که بتواند به تنهایی ارزش همه ی آنها را یکجا در خود داشته باشد، وجود خواهد داشت؟

به پسر ادم دختر حوا کلی هم باید بالید.

  

 

 

فیلم رامبد جوان فیلم خوبی ست. در این واویلای بازار فیلم های گیشه ای و عامه پسند و شری که گریبان گیر همه مان شده و از بد روزگار همه شان هم قصد خنداندن ما را دارند و مثلا در حیطه ی کمدی ساخته می شوند می توانم بگویم فیلم جوان یک جور افتخار به حساب می آید و باید کلی هم به آن بالید. اگر چه سوژه تکراری ست و به قول دوست منتقدی از همان دقایق اول مشخص است که آخرش چه می شود، اما یادمان باشد که اصلا بحث ما چیز دیگری ست ، بحث سر فیلم کمدی است و در چنین فیلمی بیش از قصه روی سر و شکل و اتفاقات و موقعیت های کمدی و طنزش باید قضاوت شود.

فیلم رامبد جوان فیلم خوبی ست چون آنقدر خلاقیت داشته که بتواند یک ایده ی ساده را  به خوبی با مسائل روز جامعه هماهنگ کند ، در تک تک صحنه ها طنز موقعیت به جا و درست خلق کند و در ضمن حرف خودش را هم به طناز ترین شکل ممکن بزند. برای خنداندن لوده گی نکند، دلقک بازی نا به جا در نیاورد، حرف زشت و رکیک چاشنی دیالوگ هایش نکند،با فرهنگ مردم ، قومیت ها و حتی گاها لهجه ها و آیین ها شوخی نکند و مسخره بازی راه نیندازد. 

فیلم پسر آدم دختر حوا در حد و اندازه ی خودش از سبکی خاص و منحصر به کارگردانش پیروی می کند که همین خاصی و زیبایی آنرا دو چندان می کند. آنهایی که رامبد جوان را می شناسند و با کارهای او آشنا هستند می دانند که او چه به عنوان بازیگر و چه به عنوان کارگردان همیشه یک جور تقارن مختص به میزانسن های تئاتری را چاشنی کارهای خود می کند و در این فیلم این تقارن ها بیش از پیش مشهود است.در سکانس های داخلی حتی ایستادن بازیگر ها کنار هم، راه رفتن ها و موقعیت هاشان نسبت به هم از تقارن خاصی برخوردار است چیزی فراتر از کلیشه ای که در فیلم های کمدی اصولا  با آن سر و کار داریم. حداقل می توانم بگویم یک آدم کار بلد توانسته از آن درست استفاده کند، دقت کنید به سکانس ابتدای فیلم جایی که بنگاهی ها و مشتریانشان سر قیمت و اجاره با صاحب خانه چانه می زنند و فرم ایستادن فرهود و مینا در کنار هم و بعد واکنش همزمانشان نسبت به مشتری جدید. یا در سکانس بعدی که هر دو ماشین در کنار هم می رانند و وقایع دو موقعیت موازی سینمایی این جا در یک فضا و به صورت دو ماشین بغل هم نشان داده می شود و یک موقعیت ظریف و خنده دار برای تماشاگر ایجاد می کند. 

 

ادامه مطلب 

چه کسی ابی بمبست را گشت؟!

 

 

 

حسن فتحی کارگردان خوب سینما و تلویزیون را همه می شناسیم. پیش از این سریال های تلویزیونی چون "مدار صفر درجه، میوه ممنوعه  و اشک ها و لبخند ها" را از او دیده بودیم. او که با فیلم "ازدواج به سبک ایرانی" وارد عرصه ی سینما شد، مولفه های خاص سینمایی اش را در فیلم "پستچی سه بار در نمی زند" به حد قابل قبولی رساند و در آخرین ساخته ی خود "کیفر" دیگر به کمال آن رسیده است.کیفر فیلمی ست در ژانر تریلر_جنایی_نوآر که چه در ساختار و چه در روایت با به کار گیری عناصری بدیع و تازه بالقوه می تواند یک جور فیلم کالت (الگو) برای سینمای ما باشد.

روایت را می توان به سه بخش تقسیم کرد:

یکم: مردی به نام برزو دل آرا به خاطر قتل عمد جوانی محکوم به اعدام است، خانواده ی قاتل به رضایت  پدر و مادر مقتول امید دارند و برای همین در مراسم بزم و عروسی با ساز زدن و خواندن برای دیه ی او پول جمع می کنند . چیزی حدود ده دوازده دقیقه از فیلم می گذرد و مخاطب با فضای داستانی ساده و تا حدی کلیشه ای روبه روست اما نویسنده و کارگردان هوشمند فیلم، مجال خسته گی به تماشاگرش نمی دهد و با اولین کلیشه شکنی او را درگیر قصه ای متفاوت می کنند. سر بزنگاه وقتی سیامک(مصطفی زمانی) برادر برزو به همراه دوستش جمال فابریک(امیر جعفری) به بانک می روند تا  کل پول پس اندازشان برای دیه را  بگیرند ، چند کیف قاپ جلوی بانک پول  آنها را می دزدد و  در نتیجه با عدم رضایت خواهر مقتول ،برزو که تا این لحظه آزادی او علت روایت قصه بود به دار آویخته می شود.

دوم : روز ختم برزو وکیلش حکم جلب سیامک را به درخواست همسر برزو یعنی سپیده(مریلا زارعی) گرفته است. وقتی سیامک از همه جا بی خبر سر می رسد برادر های چاقو کش لمپن معاب سپیده به دنبالش می افتند و ما ظرف چند دقیقه با درام جانداری روبه رو می شویم که برادر از سوی خانواده به هم دستی با دزد ها محکوم می شود در حالی که بنا به گفته ی خودش وقتی برای تعقیب دزدها جلوی بانک سوار ماشینی می شود او را  بیهوش و به محل ناشناخته ای برده و بعد رها می کنند . گره افکنی های ضربتی و تو در توی این بخش از نکات قابل توجه فیلم است تا کم کم مخاطب را برای تماشای بخش سوم فیلم آماده کند.

سوم: سیامک که گویی ناخواسته در ماجرایی از پیش تعیین شده قرار گرفته، متوجه می شود که شاکیان پرونده ی برادرش بیشتر از یک خانواده(خانواده ی مقتول) بودند و کسانی وجود داشتند که پشت پرده خواهان مرگ و اعدام برزو بودند. او برای یافتن این افراد از سر نخ هایی که دیگران به او می دهند استفاده می کنند و در این بین زندگی کثیف گذشته ی برادرش برای او آشکار می شود. 

 

ادامه مطلب 

درباره ژرژ ملی یس

 

  

ژرژ ملی یس (۱۹۳۶_۱۸۶۱) نام هنرمندی ست که در اواخر قرن نوزدهم در پاریس صاحب تئاتری به نام روبر هودن بود . او در تئاترهایش از حقه های شعبده بازی سود می جست و از وسیله ای تحت عنوان فانوس جادویی بهره می برد که با نور کار می کرد و او می توانست به راحتی با کمک خطای دید بیننده را فریب و مسحور نمایش خود کند. وقتی نخستین فیلم های مستند گونه ی برادران لومیر که آنها را وقایع روزانه می نامیدند در ۲۸ دسامبر سال ۱۸۹۵ در زیر زمین گراند کافه ای واقع در بولوار کاپوسن به نمایش در آمد ، ملی یس امکانات گسترده ی این دستگاه توهم آفرین لومیر ها را دریافت. او برای خرید دستگاه سینماتوگراف سراغ آنها رفت اما درخواستش از سوی آنها رد شد  چرا که برادران لومیر او را رقیبی بالقوه برای خود می دیدند. اما ملی یس نا امید نشد. او که از اصول مکانیکی نیز سر رشته داشت چندی بعد  از مخترعی انگلیسی به نام رابرت .و . پال یک دستگاه نمایش انیماتوگراف خرید و با وارونه کردن اصول مکانیکی آن توانست دوربینی برای خود بسازد و با آن فیلم هایی تهیه و در تئاتر خود به نمایش بگذارد.

اما پیش از آنکه ثابت شود ملی یس نخستین هنرمند سینمای داستانی ست  لازم بود در شیوه های فیلم برداری که پیش از این برادران لومیر و کارمندان ادیسون تجربه کرده بودند قدری کارآموزی کند . در یکی از همین تجربه گری ها بود که او تدوین فیلم را به طور کاملا اتفاقی کشف کرد.  او در یک بعد از ظهر پاییزی در حال فیلمبرداری از یک واقعه ی روزمره بود که به واسطه ی ازدحام جمعیت دوربینش منحرف شد و مجبور شد فیلمبرداری را متوقف کند، وقتی دوباره دوربینش را روشن کرد ، فیلمبرداری را به جای قطار (نقطه ی اتمام فیلمبرداری قبلی )  از یک نعش کش شروع کرد و  درحین نمایش چنین به نظر رسید که قطار او ناگهان به یک نعش کش تبدیل می شود!  

 

ادامه مطلب 

آخرین لیوان

 

"آخرین لیوان"

خیره میشم  به این همه تابلت سفید سرگردون تو لیوان عرق و منتظر حل شدنش می مونم. خیلی وقته  که دارم این حالم رو تحمل می کنم . یه ذهن تاریک که یه چیزی مثله زالو افتاده به جونش و هر چی داره و نداره تو خودش می مکه. هیچی برام نمی گذاره  جز یه تن سست و کرخت که یه گوشه افتاده و حس تکون دادنش رو ندارم. لیوان عرق رو می کشم کنار و اون شیشه بزرگه رو برمی دارم و یه قلپ ازش می خورم تا یه کم بدنم رو گرم کنه. صدای قیژ باز شدن  در ایوون همه ی  اعصابم روبه هم میریزه.همینطور این پای خوشگل نازی که مثل همیشه صدای ناله ی در رو بلند می کنه و میاد توی اتاق .

با نوک پا در ایوون رو آروم می بندم، حسن دیگه بیدار شده. دوباره رفته سراغ اون زهر ماری همیشگی. این همه سال گذشت و هر کی برای روان به هم ریخته ی حسن یه چیزی تجویز کرد. آقا عطا  راست می گه  که مرض اعصاب یه لشگر طبیب نفهم و بی شعور داره. این رفقای حسن یه نمونه ش. دو ساله به جای اون تابلت های سفید خارجی که عزیز دونه ای هزار تومن پولش رو میداد،  این عرق سگی رو واسه ش میارن که بشه دوای درد بی درمونش. کاش می شد حسن رو از اینجا می بردیمش یه جای دور.

 روبه روم نشسته و زل زده تو چشام نازی.  این آبجی کوچیکه رو خیلی دوستش دارم. چشم هام رو می بندم  و سعی می کنم بچه گی هامون یادم بیاد. یه وقتی فکر اونوقت ها خوشحالم می کرد. انگاری رس شادی اونوقت ها رو از مغزم کشیده باشن بیرون، توی ذهنم همه چی ظلماته.  آخرین ذره ی تابلت های سفید تو لیوان عرق غیب می شن.

عادت دارم به نگاه کردن تو این چشمای درب و داغون حسن. توی این دو تا گوله ی قرمز و آتیشی یه چیز نکبتی هست که این همه وقت سایه انداخته رو سر زندگی مون و خلاص مون نمی کنه. عزیز میگه: حسن رو چشم ش کردن،  از همون وقتی که رفت پی درس و کتاب و یه محل حسرت فهم و کمالاتش رو می خوردن، تو یه چشم به هم زدن یه ابر سیاه اومد بالا سر زندیگمون و نور خوشی رو از این خونه برد. با خودم فکر می کنم کاش می شد حسن رو زنش می دادیم.

از پشت این لیوان عرق هیکل خوشگل نازی تار و روشن میشه. پشت پنجره وایستاده و به شر شر لا مصب بارون نگاه میکنه که انگاری تمومی نداره. یه چیزی روی سینه م فشار میاره و حالم رو بدتر می کنه . عادت دارم به این حال بد، اونقدر که یادم نمیاد آخرین بار کی خوب بودم. به این ذهن آشغالی فشار میارم که یادم بیاد. دلم داره می ترکه .

اگه میشد حسن رو می بردیمش یه جایی که دیگه هیشکی نمی شناختتمون دیگه کسی خبر نداشت تو این چند سال چی گذشته به ماها. واسه اونها حسن همون آدم  چند سال پیش بود، حسن می شد گل سر سبدشون عینه اونوقت ها. دست رو اولین دختر که می گذاشتیم بله گفتن رو شاخش بود. یه خونه می خریدیم حیاط ش لنگه ی حیاط همین جا...نه از این هم بزرگتر.  حسن رو عقدش می کردیم. ریسه می بستیم تو حیاط از این سر تا اون سر، لباس دامادی که تنش می رفت میشد مثله یه تیکه ماه..

در ایوون رو باز گذاشته و رفته وسط حیاط. گمونم این نازی هم داره دیوونه میشه. با یه بار سر کشیدن، نصفی از عرق این لیوان دسته طلا رو تموم می کنم. مزه ش با اون همه تابلت تلخ ، زهر ماری تر از قبل شده. اون صدای همیشگی بهم میگه : یه دستمریزاد به خدا که زندگی تو این دنیا نفرت انگیز ترین نعمت الهی ش بوده.

صورتم رو می گیرم زیر بارون تا هر چی غصه ست از دلم بشوره. صدای نوار عروسی رو توی ذهنم هزار بار کم و زیادش می کنم. جشن می گیریم، عروس حسن رو میاریمش تو خونه، اونقدر کل می کشیم که  یه محل خبر دار شن از خوشی مون. دود اسفند مون  رو اونقدر زیادش می کنیم که کور کنه چشم هر چی آدم بخیل و ناکس و حسوده.

 اون بیرون هوا خیلی سرده، همه چی سیاهه غیر پیرهن سفید نازی که بارون موش آب کشیده ش کرده. نازی رو به زور می بینم  این پلک های لعنتی م بدجوری سنگین شده. لیوان عرق رو تا ته سر می کشم گرماش  بدنم رو  به آتیش می کشه.

باد میاد و این نم بارون رو تگرگش می کنه. چشمام رو می بندم و دستام رو باز می کنم عینه وقت بچه گی ها. دونه های تگرگ به کف دستم نرسیده آب می شن.

از بیرون آب داره می زنه تو اتاق.  یه موج راه می افته و منو با خودش میاره بالا. چشمام بسته ست و پشت این چشم ها همه چی تاریکه. دلم می گه بالاخره این آب تن سنگین منو تو خودش فرو می بره.

اون بالا توی اتاق انگاری حسن زودتر از همیشه به خواب مستی فرو رفته، پیش خودم میگم حتی اگه از آسمون سنگ هم بباره، هیشکی نمی تونه این جشن عروسی رو خراب کنه. چشمام رو می بندم و دست حسن و عروسش رو می گیرم و می کشم وسط حیاط . همه مون جمع می شیم تا می تونیم میرقصیم زیر بارون. شر این آسمون سیاه لعنتی رو بالاخره از سرمون کم می کنیم. 

 این داستان پیش از این در نشریه ی فرهنگی آدم برفی ها به چاپ رسیده است. 

عزیزم فیلم فمینیستی خوب بساز!

 

 

 

 

نمایش تسویه حساب هم در جشنواره فجر و هم در اکران عمومی اگر چه با اقبال عمومی مواجه شد، ولی اکثریت قریب به اتفاق منتقدان آنرا فیلمی رادیکال  فمینیستی  توصیف  کردند و به خاطر توهین های علنی که در این فیلم به جنس مرد شده بود معترض بودند.

 اصل داستان روی  چهار شخصیت محوری دور می زند. طبق معمول این چهار نفر زنان جوانی هستند که زخم خورده ی یک سری معضلات و آسیب های اجتماعی به دور هم جمع شده و برای رهایی خود چاره اندیشی می کنند.  از بد روزگار این چهار شخصیت به جای شخصیت های دانشجو و روشنفکر و تحصیل کرده ی فیلم های سابق میلانی (دوزن ،نیمه پنهان و واکنش پنجم) یه مشت زن ناشیانه لات و بزهکارند که (به اعتراف خود شخصیت ها در فیلم و نیز خود خانم فیلمساز)برای تخلیه ی عقده های درونی خودشان! به شغل شریف آدم دزدی پرداخته و مردهای  هوس باز و مثلا دیو صفت را تلکه کرده و از آنها پول اخاذی می کنند.

مسئله اینجاست که اساسا  فمینیزم و منتقدان فمینیستی، همیشه  فیلم هایی را که زنان دنباله رو آزادی و حقوق اجتماعی،  در آنها به صورت افرادی نا به هنجار نشان داده شده اند،  به شدت محکوم کرده و مورد انتقاد جدی قرار داده اند. چرا که از نظر آنها این دید پدر سالارانه ی  حاکم بر جامعه بود که  باعث می شد زن را تنها به عنوان یک ابژه ی ارضا کننده ی مرد بپذیرد و مفید ترین و مثبت ترین نقش او را در جامعه تنها در خانه و خانواده و محدود شده در چارچوب آن ببیند  و هر گونه تخطی و یا فراتر رفتن از این نگره از سوی جنس زن  را به صورت حرکتی “نا به هنجار” نشان داده که در پایان باید به سزای عمل خود برسد. 

 

ادامه مطلب 

نگاهی به فیلم جنجالی آتشکار

 

  

” آتشکار” که در جشنواره به نمایش در آمد بازار حرف و حدیث ها  بین جماعت رسانه را گرم کرد. پر واضح است  اولین چیزی که در مبحث فیلم و تحلیل فیلم مخاطب را چه رسانه ای و چه غیر رسانه ای درگیر خود می کند  مبحث متن و موضوع ست. فیلم آتشکار اصل مطلب خود را روی یک موضوع علمی بنا کرده است و از قضا معضلی اجتماعی ناشی از عدم آموزش صحیح به دلیل برخی خط قرمز های بی جایی که هنوز در فرهنگ سنتی جامعه ی ما وجود دارد .

قشنگ مسئله اینجاست: تا بوده بحث سر جوانان ما بوده که در تضادی بحرانی میان فرهنگ روز دنیا و سنت جامعه ی خود دست به گریبان بودند و دچار بیچاره گی و آوار مشکلات…اما آنچه که “امروز” از آن “بوده” فراتر رفته و در فیلم آتشکار به زیبایی چهره می گشاید روزگاریست که نسل میانسال جامعه ی ما را هم درگیر مسائل و مشکلاتی از همان قبیل کرده است. 

 ادامه مطلب