تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

تماشاگر سینما

کتاب ها، فیلم ها و روزمرگی هایی که دوستشان دارم

ریتا

 

ریتا را از بچه گی می شناختیم...

آن وقت ها آدم غریبی بود، غربت ش برای دیگرانی که او را نمی شناختند جذابیت داشت و برای خودش و ما که نزدیک ترین دوستانش بودیم،  دیگر چیز بی اهمیتی شده بود. این  روزها  به جشن عروسی اش دعوت شده ایم...جشنی که شنیدن خبرش بیش از آنکه خوشحال مان کند بهت زده مان کرده است!

 نمی دانم چرا چند روز است که مدام عقاید و دیدگاه های گذشته ی  ریتا توی ذهنم  چرخ می خورد، به این فکر می کنم که حیف شد!  او آن وقت ها سنگ مرغوبی را برای جنس روح خودش انتخاب کرده بود ....ما  بر این باور بودیم وهرگز منکر نمی شدیم  که آدم ها مدام در مسیر قلب و روح  یکدیگر در رفت و آمدند. اما ریتا یک قاعده ی  کلی و غیر قابل تغییر در زندگی اش داشت :

"دنیا را بد ساخته اند هر که تو را دوست دارد تو دوستش نداری و هر که را تو دوست داری او دوستت ندارد و این رنج بزرگی ست..."

 ریتا به این جمله ها ایمان و باور قلبی داشت ...و هر چه بیشتر می گذشت  بیشتر متعجب می شدیم که چه طور یک قاعده می تواند در زندگی یک نفر تا این اندازه صادق باشد و بعد بی دلیل از سماجت هر چه قاعده ی بی منطق در زندگی انسانهاست خوشمان می آمد و ریتا هم از ما بیشتر...ریتا بر این باور بود که عشق حقیقی هرگز به وجود نخواهد آمد و یافتن دو روح مشابه که هر دو به یکدیگر متمایل باشند بیشتر شبیه یک معجزه است و از همه بدتر آنکه  ریتا هیچ وقت به معجزه ها اعتقاد نداشت.

آن وقت ها ما هم به تمرین های ریاضت وارانه ی ریتا پناه می بردیم...

نقطه ی کفر مطلق در مکتب ریتا،  لحظه ای بود  که  ناخواسته به روحی عاشق و یا به قول او مبتلا  می شدیم... مثل معتادی  که چند روزی از مصرف مخدر ترین ماده ی حیات به حال نعشه گی افتاده...با آن صورت های تکیده و جثه های لاغر حتی  از تحمل موجود ضعیف و مرتدی مثل خودمان  نفرت داشتیم... اما زیاد طول نمی کشید....آن روح های اعتیاد آور بنا بر همان قاعده ی کلی بالاخره روزی رهایمان می کردند.

و بعد یک روز صبح خیلی زود... از خواب بلند می شدیم و با همان جثه های نحیف  و پاهایی که از خسته گی نای ایستادن نداشت...آماده می شدیم تا آن اراده ی همیشه گی مان را به کار اندازیم  و  به نزدیک ترین جای سبزی که در آن واویلای کثافت زده ی شهر می شد پیدا کرد، پناه می بردیم....آن قدر می دویدیم که هر چه  زهر احساسیِ بی حاصل  و بی منطق در این مدت به خوردمان رفته  بیرون بریزد... آن قدر که همه اش پاک شود ، آن قدر که بشود دوباره سنگ روح مان را  از پشت آن پوست های ظریف و  آن  جثه های استخوانی  از هر زمانی سخت تر و درخشان تر دید.

این  روزها همه ی ما برای ریتا خوشحالیم...

نه...بیشتر بر روی لب هایمان یک لبخند ساخته گی نقش بسته، شاید هم برای این که به یک شک و یک آزادی ناخواسته دست یافته ایم... انگار بتی شکسته و توتمی فرو ریخته و یا پیامبری از دست رفته باشد.

این روزها احساس گناه می کنم... از اینکه  من هم روزی  یک مرتد و یک کافر حقیقی بر مکتبم خواهم شد... و اینکه آیا حقیقتا برای ترک کردن آن روح های سرسخت  و آن آدم های غریب و آن  استقامت ها و جسارت های غیر قابل باور ، دلیلی آن اندازه محکم  و منصفانه  که بتواند به تنهایی ارزش همه ی آنها را یکجا در خود داشته باشد، وجود خواهد داشت؟

نظرات 1 + ارسال نظر
ویونا 6 مهر 1389 ساعت 21:52

عاشقتم مهنازی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد